از صابونی که از فضولات آدمی می سازند و فرماندار کل آلمانی در تمجید آن داد سخن می دهد می گذریم زیرا نقل قولها کم کم طولانی شد. همین قدر کافی است اضافه کنیم که جناب فرماندار در بیان کرامات این صابون می گوید که برای اصلاح صورتش از آن استفاده کرده و «لذت برده» و صابونی است در خور... اما نمی توان از داستان آن قهرمان مشت زنی آلمان گذشت که با چتر در جزیره «کرت» فرود آمده و رادیوی آلمان درباره فرود قهرمانانه او داد سخن داده است. روزنامه نویسها که چند قهرمانی را درهم و با هم دیده اند به مصاحبه با او برخاسته اند. و مرد ساده دل به روزنامه نویسها گفته است که او به هیچ وجه قهرمان جنگی نیست، حتی وقت جنگیدن هم پیدا نکرده تا چه رسد به این که زخمی شده باشد. بلکه در پنجاه متری زمین خودش را از هواپیما پرت کرده است پائین. بدبختانه افتاده است میان بوته های درشت خار. و اگر مدتی دراز کشیده به علت دل پیچه شدید بوده، نه پیروی از فلان تاکتیک نبرد... البته گوبلز هیچگاه این بیان را که تکذیب صریح اظهارات رادیوی قهرمان پرواز بوده بر او نمی بخشاید. خدا به قهرمان مشت زنی رحم می کند که آلمان در این جزیره فاتح می شود والا می داده اند قهرمان دل پیچه گرفته را تیرباران کنند.
اختلاط رنگها، آمیزه طنز و سیاهی، همیشه یکدست نیست. گاه سیاهی چنان غلیظ است که هر رنگ دیگر را فرو می پوشاند: «... سربازان با تلاش و تقلا به باز کردن دریچه واگن اول پرداختند. در بزرگ چوبی و آهنی واگن مقاومت می کرد. گوئی یک صد دست از داخل نگاهش داشته بودند و زندانیان درون واگن زور می زدند که نگذارند در باز شود. یک وقت صدای رئیس ایستگاه خطاب به آدمهای درون واگن بلند شد که: ای بابا! شما هم که آن تو هستید زور بدهید! از درون واگن کسی جواب نداد. آن وقت همه با هم شروع کردیم به زور دادن. ساتوری [کنسول ایتالیا] جلو واگن
ایستاده، سر بالا گرفته بود و با دستمال صورتش را پاک می کرد. بالاخره، در، دست از مقاومت برداشت و باز شد.
«در که ناگهان باز شد انبوه زندانیان درون واگن به روی ساتوری ریختند، او را بر زمین انداختن و روی او توده شدند. مرده ها از درون واگن رها می شدند... ساتوری زیر نعش ها به خود می پچید و دست و پا می زد... مرده ها کینه جو و لجوج و بیرحمند و هیچ چیز سرشان نمی شود. مثل بچه ها و زنها هوسباز و خودخواهند. مرده ها دیوانه اند.
وای بر وقتی که مرده ای از زنده ای نفرت پیدا کند...»
می خواهم جائی دنباله کلام مالاپارته را قطع کنم. حیف است. یک جمله دیگر. یک جمله دیگر... و باز... خوب. نقل قول هم در یک مقاله حدی دارد. اما چگونه می توان از آن صحنه گذشت که... فاشیستها هم بالاخره آدمند و دلشان به بی سوادی بعضی از روسی ها می سوزد و برای آنها کلاس تدریس زبان روسی (بله زبان روسی نه آلمانی) در هوای آزاد تشکیل می دهند و قول می دهند هر که در امتحان قبول شد از خدمات مشکل معاف شود و به کارهای دفتری گمارده شود. روز امتحان فرا رسید: مردودها 87 نفر، قبول شدگان 31 نفر. «اینان که در امتحان قبول شده بودند. به رفقای بیچاره خود با حالی تسخیرآمیز نگاه می کردند» تنبل ها! می خواستید، چشمتان کور، درس بخوانید تا از مزایای قانونی آن بهره مند گردید. با سوادها را به صف می کنند. قدم... رو.
ایست! نیم به راست راست! و بعد فرمان نهائی: آتش!...
نتیجه حکایت:«دهقانان و کارگرانی که خوب بلدند بخوانند و بنویسند خطرناکند...» گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را. فاشیستها دهی را محاصره می کنند و به آتش می کشند. در ده فقط چند چریک اند که مقاومت می کنند. محاصره کنندگان همه چیز را به توپ می بندند، حتی درختها را. در اندک مدتی دهکده تبدیل به کنده هیزمی سوخته و مشتعل می شود. مقاومت کنندگان تسلیم می شوند. افسر دشمن باز هم فرمان می دهد: آتش! سپس چند لحظه ای خاموشی. ظاهراً همه چیز تمام شده است. اما باز هم از داخل شعله ها صدای تیراندازی بلند می شود. افسر آلمانی فریاد می زند: فقط یک تفنگ است. پس از مدتی آخرین چریک هم اسیر می شود: پسر بچه ای است ده ساله. «افسر گفت: این که بچه است! من به روسیه نیامده ام که با بچه ها بجنگم»... سپس: «افسر بی مقدمه گفت: ساعت چند است؟» و بعد: «گوش کن بچه! من نمی خواهم صدمه ای به تو بزنم. تو خیلی بچه ای. من با بچه ها سر جنگ ندارم. تو به روی سربازان من تیراندازی کردی، ولی من با بچه ها جنگ نمی کنم. Lieber Gott! ای خدا! تو که می دانی! من مخترع جنگ نیستم! «در اینجا افسر مکث کرد، و بعد با ملایمت عجیبی باز به بچه گفت: «- خوب گوش کن! من یک چشم شیشه ای دارم که تشخیص آن از چشم سالمم بسیار مشکل است. اگر تو بلافاصله و بی تأمل بگوئی که کدام یک از این دو چشم من شیشه ای است آزادت می کنم و اجازه می دهم بروی. «بچه بی درنگ جواب داد: چشم چپت. «- از کجا فهمیدی؟ «- چون از دو چشم تو تنها در چشم چپت است که نشانی از آدمیت می بینم.» خانمی از مالاپارته می پرسد که کار بچه به کجا انجامید: «- هیچ. افسر آلمانی هر دو گونه او را بوسید، جامه ای زربفت و نقره بفت به تنش کرد، بعد دستور داد یک کالسکه سر بسته سلطنتی که هشت اسب سفید آن را می کشیدند آوردند و یکصد سرباز سوار زره پوش نیز که لباسشان چشمها را خیره می کرد به عنوان مشایع همراه کالسکه کرد و پسرک را با این تشریفات به برلن دعوت کرد. در برلن هیتلر به استقبال او آمد و او را در میان ابزار احساسات عمومی، نظیر یک شاهزاده به کاخ خود برد و
دخترش را به زنی به او داد...» چنین است که کتاب، کوبنده است و «شاد»...
|