سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

 


[ سه شنبه 87/12/6 ] [ 4:1 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]


[ سه شنبه 87/12/6 ] [ 3:41 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

خمیازه رو کرد به سرفه و پخی زد زیر خنده. سرفه بروبر نیگاش کرد. -چیه خوشتیپ ندیدی؟ - چرا تا دلت بخواد اما سیندرلا ندیده بودم. - هه آقا رو، سیندرلا کفش نداشت اما من به جای یکی، دو تا هم دارم. - خوب ببخشید سفید برفی ندیده بودم ولی مثل اینکه نه تو سفید برفی هم نیستی. - چرا هستم خوبم هستم. - پس کو هفت تا کوتوله ت؟ - ریزه میزه بودن گمشون کردم. - زکی تو پینوکیو هم نیستی چه برسه به سفید برفی!
- اصلاً‌ حالا که اینطوره تو، هم گربه نره ای هم روباه مکار!! چیه باباجون می ذارین کپه مرگمون رو بذاریم یا واستون آجان خبر کنم؟ آخه تا هفت سامورایی موندن کی می ره دنبال هفت کوتوله … عطسه به تندی و نجویده حرفاش رو ریخت بیرون و گوشه چشمی نازک کرد و کانال تلویزیون رو عوض کرد. سکسکه هنوز مشغول چیدن میز شطرنج بود. با حوصله و صبر همیشگی یکی یکی مهره های سفید و سیاه رو مرتب می کرد.
طبق عادت رخ سفید رو آخر از همه کاشت تو خونه ش و گفت : آقا شرط یه پرنده مهاجر!! عطسه زل زد بهش. - نه، شرط یه پرندة عاشق! - پرنده اگه عاشق بود که هجرت نمی کرد؟! - جرزن جر نزن! پرنده وقتی هجرت می کنه که عاشق بشه!! - عاشق چی؟ - عاشق عشق! - آخه عاشق عشق شدن خیلی سخته!! عطسه چند قطره اشک از گوشة چشماش سرازیر شد. - ولی من شدم اصلاً‌ هم سخت نبود فقط لیاقت می خواست. - لیاقتش رو داشتی منتها معشوقه هات خرده شیشه داشتن. - نمی دونم، شاید آره، شایدم شانس می خواست. - که تو این یکی رو اصلاً نداشتی! - آره، بار اول پر از شهوت رفتن بودم. - که معشوقه ت پای اومدن نداشت. - بار دوم پر از شوق پریدن بودم. - که این بار هم بال پرواز نداشت. - نمی دونم کجای کارم ایراد داشت؟ رفتنم یا پریدنم؟! - بار سوم چی؟ امتحان کردی یا نه؟
- بار سومی دیگه وجود نداره وقتی عشق عادت کرد به نرسیدن تو دیگه هیچوقت نمی رسی، می فهمی، هیچ وقت! هیچ وقت!! صحبتهای عطسه که به اینجا رسید همون طور خیره شد به تلویزیون، خیرة خیره با یه بغض فروخورده به فروخوردگی بار سوم، به فروخوردگی هیچ وقت!!
سرفه که حوصله ش سر رفته بود رفت سراغ کاکتوس! کاکتوس رو باز کرد و تندتند شروع کرد به ورق زدن، ورق میزد پاره می کرد، ورق میزد پاره می کرد، رسید که به مقصد، مثل برق گرفته ها خشکش زد، بعد با خودکار سبز روی صفحه موردنظر نوشت : 10/2/61 خمیازه دوباره پخی زد زیر خنده، سرفه بروبر نیگاش کرد. امونش نداد کاکتوس رو دو دستی کوبوند سر خمیازه و زارزار گریه کرد. خمیازه که بدجوری دردش اومده بود به روی خودش نیاورد کاکتوس رو از زمین برداشت و جلوی 10/2/61 با خودکار مشکی نوشت : 3/12/62 بعد کاکتوس رو کوبید روی میز شطرنج و زار زار خنده کرد.
سکسکه هنوز مشغول کلنجار رفتن با رخ سفیدش بود. کاکتوس که تموم دفتر و دستکش رو به هم ریخت اهمیت نداد فقط با خودکار آبی زیر 3/12/62 نوشت : 20/11/64 بعد کاکتوس روبرداشت کوبوند تو صفحه تلویزیون و زار زار با خودش مشغول بازی شد. عطسه کاکتوس روبرداشت یه نگاه به صفحه تلویزیون انداخت نه از سیندرلا خبری بود نه از سفید برفی، نه هفت تا کوتوله ای در کار بود و نه هفت تا سامورایی! یه گربه دست و پا چلفتی گذاشته بود دنبال یه موش چاق و چلة زبر و زرنگ!!

 

عطسه رفت جلوی تلویزیون چار زانو نشست روی زمین با خودکار قرمز بالای 20/11/64 نوشت : 22/11/65 هنوز گربه دست و پا چلفتی دنبال موش زبر و زرنگ می دوید. عطسه، کاکتوس رو با قدرت هر چه تمامتر پرت کرد توی شیشه. شیشه پنجره ترقی صدا کرد، ترک برداشت، خرد شد و تکه هاش پخش و پلا شد روی زمین! عطسه زار زار به صفحة تلویزیون خیره شد پرستارها به محض شنیدن سر و صداها، سراسیمه با قرص و آمپول به اطاق هجوم آوردن. عطسه، سرفه، خمیازه و سکسکه پشت کاکتوس سنگر گرفته و با پرتاب مهره های شطرنج از خودشون دفاع می کردن.

عطسه رو کرد به سکسکه و فریاد زد: تیرام ته کشید اون رخ سفیدت رو بده، همه شون رو بفرستم رو هوا!!! سکسکه رفت زیر تخت قایم شد. هر چقدر عطسه التماسش کرد رخ سفید رو بهش نداد. جنگ مغلوبه شد. یکی یکی اسیر شدن، اسیر پرستارا. هر چارتاشون رو با طناب بستن به تخت. عطسه درد خیانت رو شیون می کرد. - به ما گفتن یا ببرید یا بمیرید، ما که بردیم پس چرا مردیم؟ سرفه، سرفه می کرد، سرفة خون و اشک و آه. - قرار بودبهشت رو به بها بدن نه به بهانه، ما که بهاش رو دادیم پس چرا بهشت شد جای نامردا، جای ترسوها. سکسکه قهقهه می زد، به تندی بوی کافور عطر داس. - به خدا رخم دیگه سفید نبود، زرد شده بود، می فهمین زرد! با رخ زرد می شه رفت بهشت، نمی شه رفت؟ آخه من تو این برزخ با این رخ زرد با کی بازی کنم؟! خمیازه هق هق میزد تو سرخودش. - من از بهشت شماها متنفرم. من دلم نمیخواد برم بهشت. آخه بهشت چی داره؟ فقط حوری داره. من از حوریا بیزارم. من عشق خودم رو میخوام. بهشت ارزونی خودتون، عشقم رو بهم برگردونین.
من زن خودم رو میخوام. می فهمین، من حوای خودم رو می خوام. من از حوریای بهشتی متنفرم. پرستارا واسه مرغ عشقاشون آمپول فراموشی حواله کردن. رخ سفید هنوز تو دستای سکسکه جا خوش کرده بود. سکسکه خواب میدید، یه خواب قشنگ، خواب رخی که روزی سفید بود! مرغ عشقای قفسی خوابشون که برد سرپرستار هم نفسی کشید. صفحات پاره پارة کاکتوس رو از روی زمین جمع کرد. سطل آشغال گوشه اطاق کز کرده بود. اون به این کاکتوس پاره ها بدجوری عادت کرده بود. سرپرستار نگاهش روی یکی از صفحات کاکتوس متوقف شد. با خودکار سفید زار زار شروع کرد به نوشتن:
- سرفه ، قطع نخاع، 10/2/61 ، عملیات بیت المقدس. - خمیازه، موجی، 3/12/62 ، عملیات خیبر. - سکسکه، شیمیایی، 20/11/64 ، عملیات والفجر 8 . - عطسه، نابینا، 22/11/65 ، عملیات کربلای 5 . رخ سفید تو دستای بی حس سکسکه به سیاهی می زد، سیاهی عزا، عزایی که تاوانش فقط چند لیتر خون سرخ بود. هوای اطاق بوی رخ سفید رو گرفته بود. خودکار سفید بوی اطاق رو، اطاق بوی کفن می داد، کفن سوخته، کفن سوخته بوی کباب مرغ عشق! سرپرستار از بوی کباب مرغ عشق متنفر بود، متنفر!!
- تخریبچی ها خوابیدن؟ سرپرستار به نشانة تأیید سرش رو آرام تکانی داد بعد هم رو کرد به نظافتچی و گفت: - تخریبچی ها رو خوابوندیم اما سرپرستار چند تا سرفه ممتد کرد بعد خمیازه ای کشید. خستگی تو چهره ش موج می زد. - اگه بذارن ما هم یه کم بخوابیم بد نیست اگه …. نظافتچی سکسکه ای کرد، دندونای زردش بدجوری تو ذوق می زد پشت بندش یه عطسة آبدار و بعد پخی زد زیر خنده. - ما خیلی وقته خوابیدیم، از وقتی که تخریبچی هامون رو خوابوندیم، خودمون هم خوابمون برد، اونا خواب مرگ، ما مرگ خواب! سرپرستار به تلویزیون خیره شد. گربه دست و پا چلفتی هنوز دنبال موش زبر و زرنگ له له می زد!!

 

نویسنده: هوشنگ ورعی

 

[ سه شنبه 87/12/6 ] [ 1:28 صبح ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]


[ چهارشنبه 87/11/23 ] [ 10:33 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

قربانی
نویسنده: کورتزیو مالاپارته

مالاپارته نویسنده ایتالیائی به سال 1898 زاده شد و در 1957 درگذشت. در جنگ اول جهانی شرکت کرد و مجروح شد و نشان گرفت. در سال 1921 عضویت حزب فاشیسم را پذیرفت، سپس به فرانسه و انگلستان سفر کرد.
در 1931 کتابی به نام «فن کودتا» به زبان فرانسوی انتشار داد که نخستین کتاب بر ضد هیتلر است و انتشار آن در ایتالیا و آلمان ممنوع شد. بر اثر انتشار این کتاب در ایتالیا محاکمه شد و به پنج سال تبعید به جزیره ای در شمال سیسیل محکوم گردید. در سال 1941 با سمت مخبر جنگی روانه جبهه روسیه و فنلاند است که گزارشهای او آلمانی ها را خوش نیامد. به این گناه به چهار ماه اقامت در اردوگاههای کار اجباری محکوم شد.
از 1943 تا پایان جنگ جهانی دوم در «گروه مبارزان ایتالیائی برای آزادی» فعالیت کرد و رابط متفقین و پارتیزانهای ایتالیائی بود.
مالاپارته، نویسنده چندین رمان روایت گونه، یا روایت رمان گونه و دو نمایشنامه است. در کار فیلم هم دست داشت.
از این نویسنده، کتاب «ترس جان» (یا پوست) سالها پیش به ترجمه بهمن محصص به فارسی برگردانده شده، و اینک ترجمه کتاب دیگر او «قربانی» به ترجمه محمد قاضی، در دست ماست. ترجمه در نهایت خوبی است: آنان که منکرند بگو روبرو کنند.
اما «قربانی»... خود نویسنده درباره این کتاب می نویسد:

«قربانی کتابی است که به طرزی وحشتناک کوبنده و شاد است. شادی بیرحمانه کتاب عجیب ترین تجربه ای است که من از منظره اروپا طی این چند سال جنگ گرفته ام. از میان عوامل مهمی که در این کتاب مطرح اند جنگ در واقع نقش دوم ر ا بازی می کند. (...) قهرمان اصلی کتاب، «کاپوت» یا «قربانی» است، و آن جانوری است شاد و بیرحم و خونخوار. هیچ واژه ای بهتر از این اصطلاح خشن و نیمه مرموز آلمانی یعنی «کاپوت» که در لغت به معنی خرد شده و له و په و تکه تکه و نابود شده است نمی توانست حال فعلی ما، یعنی اروپای بعد از جنگ را توصیف کند. «کاپوت یعنی تلی از خرده ریزها و شکسته های یک شیئی درست...» و بلافاصله بیفزائیم که مترجم ظاهراً نام قربانی را از آن رو برای ترجمه فارسی انتخاب کرده است که نام فرنگی اش برای فارسی زبانها رسا نیست. کاری است پسندیده. اگر در کتاب «ترس جان» با توصیف ایتالیای لهیده و درهم شکسته پس از جنگ روبرو بودیم، در «قربانی» با اروپای کوفته و متلاشی شده سر و کار داریم. متلاشی شده از چه؟ از جنگ؟ نه، از فاشیسم. و آیا فاشیسم مسئله ای است مربوط به گذشته؟...
می ماند این سوال که چگونه نویسنده ای که خود ابتدا فاشیسم را پذیرفته بوده می تواند تصویر تمام نمائی از آن به دست دهد؟ با خواندن این کتاب متوجه می شویم که نویسنده نیز چون میلیونها اروپائی، فریب تبلیغات فاشیسم را می خورد ولی برعکس آن همه زود به حقیقت پی می برد: حقیقت فاشیسم...
و چنین است که در گرما گرم جنگی آن چنان وحشیانه و نابودکننده (جبهه شورو ی در سال 1941) جنگ برای نویسنده امری «درجه دوم» است. آنچه در درجه اول اهمیت قرار دارد، بی گمان فاشیسم است. پس آن «جانور»ی که نویسنده ازش سخن می گوید اروپای فاشیسم زده است. ابتدا فاشیسم، بعد جنگ. ابتدا علت و سپس معلول.

با این همه مالاپارته ناامید نیست:«حال امیدواریم که زمانهای نو واقعاً نو باشند»... و باز:«امیدواریم که زمانهای نو برای همه، حتی برای نویسندگان زمان آزادی و احترام باشد، چون تنها آزادی و احترام به فرهنگ است که می تواند ایتالیا و اروپا را از این روزهای تیره و

ظالمانه... نجات بخشد.»
ما شبی دست برآریم و دعائی بکنیم...

کتاب «قربانی» امروز چه بسا برای ایتالیا و اروپای عزیز مالاپارته کهنه باشد، اما برای آنها که همچنان قربانی اند، نه. اینان آن معنائی را که در پشت کلمات «خرد شده و له و په و تکه تکه و نابود شده» است به خوبی درک می کنند و یاد مالاپارته و پاس و سپاس مترجم ملتزم را گرامی می دارند.
به گفته نویسنده، کتاب «کوبنده» است زیرا زوایا و پنهانگاههای فاشیسم را آشکار نموده است، از زبان و قلم کسی که روزگاری می پنداشته است این آئین شاید راه به جائی ببرد. اما «شاد» بودن کتاب در بادی امر محل تأمل است. شاید منظور آن باشد که آنجا که قهرمانها

خندیده اند یا می خواسته اند بخندند، نویسنده در دل گریسته و خواننده را گریانده است.

نویسنده در تشریح علل و روانشناسی پیدایش فاشیسم عقایدی دارد که می توان با آن موافق بود یا نبود، اما در هر حال، مطالبی است قابل بحث و در خور تأمل. به گفتگوی او با اکسل مونته، نویسنده مشهور، گوش کنیم. «... پرسید: آیا راست است که آلمانی ها آن همه تشنه خون و ویرانی هستند؟ «جواب دادم: برای این که می ترسند. بلی آنها از هرچیز و همه چیز می ترسند. می کشند و ویران می کنند، فقط به علت ترس. نه این که از مرگ بترسند، نه... از یخ و حرارت هم نمی ترسند، و حتی به معنای خاصی می توان گفت که درد و رنج را دوست دارند. اما آنها از هر چه زنده است، از هرچه در خارج از وجود خودشان نفس می کشد و نیز از هر چه غیر از خودشان است بیمناکند... ترس ایشان همیشه یک حس ترحم عمیق در من برانگیخته است...»

و شگفت تر:
«نجات اسرارآمیز ستمدیدگان و بیماران و ضعیفان و مردم بی سلاح و پیرمردان و زنان و کودکان را آلمانی می بیند و حس می کند و به آن غبطه می خورد و شاید بیش از هر ملت دیگر اروپائی از آن می ترسد و لاجرم از آن انتقام می گیرد. در بیشرمی و خشونت اروپائی یک نوع رذالت ارادی، در قساوت بیرحمانه او نیازی عمیق به خود خوار کردن و در «ترس» مرموزش عشقی شهودی به دنائت وجود دارد...»
در تشریح اردوگاههای کار اجباری، من، نویسنده این سطور، نمی دانم از کجای کتاب نقل کنم که مطلب گزنده تر باشد. یادداشتهای خودم را مرور می کنم: صفحه 114... مالاپارته از یک «گتو» بازدید می کند: نعش ها آن میان افتاده است در انتظار «گاری متوفیات». نعش ها زیاد است و گاری کم. روزهای متمادی... در هشتی خان ها، در داخل اتاقهای مملو از موجودات پریده رنگ و خاموش... نه، اینها که چیزی نیست. بروم سراغ صفحه 119. مثل اینکه باید نقل کنیم: (نویسنده پیرمردی و کودکی را می بیند که لخت مادرزاد میان دو مأمور اس اس می روند. از فرماندار آلمانی علت را می پرسد.) «فرمانده مؤدبانه جواب داد که بسیاری از یهودیان وقتی که مأمور گشتاپو توقیفشان می کرد لباس تنشان را می کندند و بین افراد خانواده شان و دوستانشان توزیع می کردند، چون آن لباسها دیگر به دردشان نمی خورد. در هوای یخبندان صبح زمستانی لخت روی برف ها راه می رفتند و سرمای سی و پنج

درجه زیر صفر...»

[و روزی، سر کلاس، یکی از شاگردانم از من پرسید: بشر از بشر چه می خواهد؟...]
صفحه 121 چی؟ با هم مروری بکنیم، خیلی تند، چند خط در میان، و فقط جمله هائی که زیرشان خط کشیده ام:
«- خیلی جالب بود؟ Niche What (این طور نیست؟)
«در جواب گفتم: بلی، براستی خیلی جالب بود.»
« بانو و شتر گفت: من دوست ندارم به تماشای اقامتگاه اجباری یهودیان بروم.
آنجا خیلی غم انگیز است.
«(...) بانو فرانک گفت: وای که چقدر کثیف است!
«فرماندار آلمانی ورشو از خوشحالی سرخ شد و به لحنی متواضعانه گفت:- حیف که من جای اندک وسیع تری نداشتم (...)
«امیل خنده کنان گفت: یهودیان خودشان دوست دارند این طور زندگی کنند.
«فرانک [فرماندار آلمانی لهستانی] گفت: از طرف دیگر، ما که نمی توانیم مجبورشان کنیم طور دیگری زندگی کنند.
«من لبخندزنان گفتم: بلی مجبور کردن ایشان به این که طور دیگری زندگی کنند برخلاف حقوق بشر خواهد بود!...»
راست است، حق با نویسنده کتاب بوده. من اشتباه کرده ام: کتاب شاد است و کوبنده. ما فارسی زبانها در برابر «اشک شوق» چه داریم؟ تبسم غم؟ خنده سیاه؟... نمی دانم:
«... فرماندار ادامه داد: آیا شما هرگز در کوچه و خیابان آلمان دیده اید که یهودیان را قتل عام کنند؟ البته که ندیده اید. مگر نه؟ فوقش چند فقره تظاهرات دانشجوئی یا چند داد و بیدار معصومانه از بچه های ولگرد... «فیشه [فرماندار آلمانی ورشو] گفت: این مسئله به اسلوب و سازمان بستگی دارد.
«فرانک گفت: کشتن یهودیان در سبک و اسلوب آلمانی نیست. این یک کار احماقانه است که به جز اتلاف وقت و نیرو نامی ندارد. ما ایشان را به لهستان می بریم و در اقامتگاههای اجباری نگاه می داریم. آنجا آزادند هر کاری دلشان خواست بکنند. در اقامتگاههای شهرهای لهستان یهودیان طوری زندگی می کنند که انگار در یک جمهوری آزاد به سر می برند.
«من جام شرابی را که بانو فیشر با لطف خاصی پر کرده و به دستم داده بود بلند کردم و شعار دادم:
«- زنده باد جمهوری آزاد اقامتگاههای لهستان!...»
و در زمینه ای دیگر و صحنه ای دیگر:
«من پرسیدم: چرا شما هم خودتان را به یک کار ظریف زنانه مشغول نمی کنید؟ چنین کاری به هیچ وجه به شخصیت شما به عنوان فرماندار کل لهستان لطمه نمی زند. گوستاو پنجم دوست دارد شخصاً به کارهای زنانه بپردازد. «مثلاً شبها که افراد خانواده و نزدیکانش به دورش جمعند، او گلدوزی می کند (...)
«فرانک به خنده گفت: گوستاو پنجم بی مسئولیت گلدوزی نکند چه بکند؟ اگر گوستاو پنجم فرماندار کل لهستان بود خیال می کنید وقت گلدوزی پیدا می کرد؟ «در جواب گفتم: بی هیچ شکی اگر فرماندار کل لهستان گلدوزی می کرد ملت لهستان بسیار خوشبخت تر می بود...»
و باز در زمینه ای دیگر:
«... این موسولینی و پاپ نیز در آغاز کل اختلافات شدیدی بروز کرده بود. هر دو ساکن یک شهرند و هر دو مدعی اند که از عیب و اشتباه مبرا هستند، و بنابراین مسلم بود که بینشان نزاعی در خواهد گرفت. وقتی یک فرد ایتالیائی از مادر متولد شد موسولینی او را تحت حمایت خود می گیرد: اول او را به پرورشگاه می سپارد، بعد او را به مدرسه می فرستد، پس از آن حرفه ای به او یاد می دهد، بعد او را وارد حزب فاشیست می کند و تا بیست سالگی از او کار می کشد. در بیست سالگی او را به نظام اجباری می برد و دو سالی در سربازخانه نگاهش می دارد. بعد مرخصش می کند و باز به کارش می گمارد و وادارش می کند که زن بگیرد، و اگر زن و شوهر بچه دار شدند با بچه های آنها همان معامله را می کند که با پدرشان کرده بود. وقتی هم پیر شد و دیگر قادر به کار نبود و به هیچ دردی نخورد به خانه روانه اش می کند و وظیفه ناچیزی به اومی دهد و به انتظار مرگش می نشیند. بالاخره

وقتی یارو مرد موسولینی تحویل پاپش می دهد تا او هرچه دلش خواست با آن مرده بکند...»

 

از صابونی که از فضولات آدمی می سازند و فرماندار کل آلمانی در تمجید آن داد سخن می دهد می گذریم زیرا نقل قولها کم کم طولانی شد. همین قدر کافی است اضافه کنیم که جناب فرماندار در بیان کرامات این صابون می گوید که برای اصلاح صورتش از آن استفاده کرده و «لذت برده» و صابونی است در خور... اما نمی توان از داستان آن قهرمان مشت زنی آلمان گذشت که با چتر در جزیره «کرت» فرود آمده و رادیوی آلمان درباره فرود قهرمانانه او داد سخن داده است.
روزنامه نویسها که چند قهرمانی را درهم و با هم دیده اند به مصاحبه با او برخاسته اند. و مرد ساده دل به روزنامه نویسها گفته است که او به هیچ وجه قهرمان جنگی نیست، حتی وقت جنگیدن هم پیدا نکرده تا چه رسد به این که زخمی شده باشد. بلکه در پنجاه متری زمین خودش را از هواپیما پرت کرده است پائین.
بدبختانه افتاده است میان بوته های درشت خار. و اگر مدتی دراز کشیده به علت دل پیچه شدید بوده، نه پیروی از فلان تاکتیک نبرد... البته گوبلز هیچگاه این بیان را که تکذیب صریح اظهارات رادیوی قهرمان پرواز بوده بر او نمی بخشاید. خدا به قهرمان مشت زنی رحم می کند که آلمان در این جزیره فاتح می شود والا می داده اند قهرمان دل پیچه گرفته را تیرباران کنند.

اختلاط رنگها، آمیزه طنز و سیاهی، همیشه یکدست نیست. گاه سیاهی چنان غلیظ است که هر رنگ دیگر را فرو می پوشاند:
«... سربازان با تلاش و تقلا به باز کردن دریچه واگن اول پرداختند. در بزرگ چوبی و آهنی واگن مقاومت می کرد. گوئی یک صد دست از داخل نگاهش داشته بودند و زندانیان درون واگن زور می زدند که نگذارند در باز شود. یک وقت صدای رئیس ایستگاه خطاب به آدمهای درون واگن بلند شد که: ای بابا! شما هم که آن تو هستید زور بدهید! از درون واگن کسی جواب نداد. آن وقت همه با هم شروع کردیم به زور دادن. ساتوری [کنسول ایتالیا] جلو واگن

ایستاده، سر بالا گرفته بود و با دستمال صورتش را پاک می کرد. بالاخره، در، دست از مقاومت برداشت و باز شد.

«در که ناگهان باز شد انبوه زندانیان درون واگن به روی ساتوری ریختند، او را بر زمین انداختن و روی او توده شدند. مرده ها از درون واگن رها می شدند... ساتوری زیر نعش ها به خود می پچید و دست و پا می زد... مرده ها کینه جو و لجوج و بیرحمند و هیچ چیز سرشان نمی شود. مثل بچه ها و زنها هوسباز و خودخواهند. مرده ها دیوانه اند.

وای بر وقتی که مرده ای از زنده ای نفرت پیدا کند...»

می خواهم جائی دنباله کلام مالاپارته را قطع کنم. حیف است. یک جمله دیگر. یک جمله دیگر... و باز... خوب. نقل قول هم در یک مقاله حدی دارد. اما چگونه می توان از آن صحنه گذشت که... فاشیستها هم بالاخره آدمند و دلشان به بی سوادی بعضی از روسی ها می سوزد و برای آنها کلاس تدریس زبان روسی (بله زبان روسی نه آلمانی) در هوای آزاد تشکیل می دهند و قول می دهند هر که در امتحان قبول شد از خدمات مشکل معاف شود و به کارهای دفتری گمارده شود. روز امتحان فرا رسید: مردودها 87 نفر، قبول شدگان 31 نفر. «اینان که در امتحان قبول شده بودند. به رفقای بیچاره خود با حالی تسخیرآمیز نگاه می کردند» تنبل ها! می خواستید، چشمتان کور، درس بخوانید تا از مزایای قانونی آن بهره مند گردید. با سوادها را به صف می کنند. قدم... رو.

ایست! نیم به راست راست! و بعد فرمان نهائی: آتش!...

نتیجه حکایت:«دهقانان و کارگرانی که خوب بلدند بخوانند و بنویسند خطرناکند...» گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را.
فاشیستها دهی را محاصره می کنند و به آتش می کشند. در ده فقط چند چریک اند که مقاومت می کنند. محاصره کنندگان همه چیز را به توپ می بندند، حتی درختها را. در اندک مدتی دهکده تبدیل به کنده هیزمی سوخته و مشتعل می شود. مقاومت کنندگان تسلیم می شوند. افسر دشمن باز هم فرمان می دهد: آتش! سپس چند لحظه ای خاموشی. ظاهراً همه چیز تمام شده است. اما باز هم از داخل شعله ها صدای تیراندازی بلند می شود. افسر آلمانی فریاد می زند: فقط یک تفنگ است. پس از مدتی آخرین چریک هم اسیر می شود: پسر بچه ای است ده ساله.
«افسر گفت: این که بچه است! من به روسیه نیامده ام که با بچه ها بجنگم»... سپس:
«افسر بی مقدمه گفت: ساعت چند است؟» و بعد:
«گوش کن بچه! من نمی خواهم صدمه ای به تو بزنم. تو خیلی بچه ای. من با بچه ها سر جنگ ندارم. تو به روی سربازان من تیراندازی کردی، ولی من با بچه ها جنگ نمی کنم. Lieber Gott! ای خدا! تو که می دانی! من مخترع جنگ نیستم! «در اینجا افسر مکث کرد، و بعد با ملایمت عجیبی باز به بچه گفت: «- خوب گوش کن! من یک چشم شیشه ای دارم که تشخیص آن از چشم سالمم بسیار مشکل است. اگر تو بلافاصله و بی تأمل بگوئی که کدام یک از این دو چشم من شیشه ای است آزادت می کنم و اجازه می دهم بروی.
«بچه بی درنگ جواب داد: چشم چپت.
«- از کجا فهمیدی؟
«- چون از دو چشم تو تنها در چشم چپت است که نشانی از آدمیت می بینم.» خانمی از مالاپارته می پرسد که کار بچه به کجا انجامید:
«- هیچ. افسر آلمانی هر دو گونه او را بوسید، جامه ای زربفت و نقره بفت به تنش کرد، بعد دستور داد یک کالسکه سر بسته سلطنتی که هشت اسب سفید آن را می کشیدند آوردند و یکصد سرباز سوار زره پوش نیز که لباسشان چشمها را خیره می کرد به عنوان مشایع همراه کالسکه کرد و پسرک را با این تشریفات به برلن دعوت کرد. در برلن هیتلر به استقبال او آمد و او را در میان ابزار احساسات عمومی، نظیر یک شاهزاده به کاخ خود برد و

دخترش را به زنی به او داد...» چنین است که کتاب، کوبنده است و «شاد»...



[ سه شنبه 87/11/22 ] [ 4:45 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
<< مطالب جدیدتر           

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 255
بازدید دیروز: 174
کل بازدیدها: 1509306