سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

28-بانوی بسیار بزرگوار من!
عجب سال هایرا می گذرانیم، عجب روزها و عجب ثانیه هایی را... و تو در چنین سال ها و ثانیه ها، چه غریب سرشار از استقامتی و صبور و سر سخت؛ تو که بارها گفته ام چون ساقه ی گل مینا ظریف و شکستنی هستی...
مرا نگاه کن بانوی من، که تنومندانه در آستانه ی از پا در آمدنم، و باز، در پیشگاه سال تازه از تو می خواهم که به من قدرت آن را بدهی که با رذالت ها کنار نیایم، و ذره ذره، رذالت های روح کوچک خویشتن را همچون چرکاب یک تکه کهنه زمین شوی، با قلیاب کف نفس و تزکیه بشویم و دور بریزم...
اینک عزیز من! ببین که سال تازه را چگونه به تو تبریک می گویم؛ آنسان که سنگی را با کوبیدن خویش بر تنگ بارفتنی.
اما چه کنم که بی تو فقیرم، و بی تو در رکاب هزارگونه تقصیرم؟
چه کنم؟
شاد باد سال نو بر تو، و در سایه ات بر همه ی ما.

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 87/12/19 ] [ 6:5 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

14-عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه و عادلانه کار کردن من نمی افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد، ضعیف نمی کند، و از پا نمی اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که می خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مرد سالارانه – همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی ها – حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد.نه ... هرگز چنین تصوری نخواهی داشت.
راهی که تا اینجا، در کنار هم، آمده ییم، خیلی چیزها را یقینا بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو – مثل – انگیزه یی جدی تر و قوی تر از کاری که می کنم – نوشتن و باز باهم نوشتن – وجود ندارد، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری...
پس باز می گویم: این بزرگترین و پردوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من باقی مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم.
حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را، در چنین زمانه ی بر من ببخش – بانوی من، بانوی بخشنده من!
به خدایم قسم که می دانم چه دلائل استوار برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلائل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر قدری به خاطر تزکیه ی روح، قدری غمگین باید بود – که البته باید بود – ضرورت است که چنین غمی، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه، منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوعی روابطی ست که در جامعه شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان می آید نه یک شاعر تلطیف کننده روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی...
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی برافراز، پارویی بزن، و برخلاف جهت باد تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی، به زیان بچه های ماست و به زیان همه بچه های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببیند تا بشناسند ...

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 87/12/19 ] [ 5:34 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

1-ای عزیز!
راست می گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آن جا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست زاست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آن جا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام – که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده...
و آن پنجره، تویی ای عزیز!
آن پنجره، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دوردست ها می آیند تا لحظه یی، پروانه وش، بر بوته ذهن من بنشیند، تویی...
این، می دانم مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.
و آن قدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست –
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو ...
و این همه در بند نوشتن نبود
اما چه می توان کرد؟
تو تیمار دار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.
می دانم.
اینک این نامه ها
شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ والا سهم من، در این میان، با این قلم، و محو نوشتن بودن، سهم بسیار نا چیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا، اما نه بهترین همسر...

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 87/12/19 ] [ 5:25 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

بقیه ی تصاویر در  ادامه مطلب...

[ دوشنبه 87/12/19 ] [ 4:57 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

در قصبه ولادیمیر تاجر جوانی به نام «دیمیتریج آکسیونوف» زندگی می‌کرد. این تاجر مالک دو مغازه و یک خانه بود. آکسیونوف جوانی بود زیبا، دارای موهای بسیار قشنگ مجعد، خیلی با نشاط و زنده‌دل؛ و مخصوصاً آواز بسیار دلکشی داشت.
یکی از روزهای تابستان به زن خود اطلاع داد که باید برای فروش مال‌التجاره خود به شهر مجاور مسافرت نماید، ولی زنش اصرار می‌کرد که در آن روز بخصوص از مسافرت خودداری کند زیرا شب خواب دیده است که موهای قشنگ شوهرش خاکستری شده و دیگر از آن حلقه‌های زیبا اثری نیست. ولی آکسیونوف خندید و گفت: عزیزم خواب تو درست نیست و من پس از فروش اجناس خود سوغاتی بسیار خوبی برای تو خواهم آورد.
بدین‌ترتیب تاجر جوان با زن و فرزندان کوچک خود خداحافظی کرد و به دنبال تقدیر خود از شهر خارج گردید. پس از طی راه زیادی با تاجری که قبلاً نیز آشنا بود برخورد کرده با هم همراه گردیدند و شب را در میهمانخانه میان راه ایستاده، چای خوردند و برای خواب هم یک اتاق گرفته با هم خوابیدند. آکسیونوف به مناسبت جوانی و عادتی که در کار روزانه داشت صبح روز بعد پیش از آنکه آفتاب طلوع نماید بار و بنه خود را بسته، کاروان را امر به حرکت داد و به این ترتیب بدون اینکه با دوست خود خداحافظی کند یا او را از خواب بیدار نماید به راه افتاد.
هنوز بیش از 25 میل از میهمانخانه مذکور دور نشده بودند که دوباره امر کرد بارها را بیندازدند و به اسب‌ها خوراک بدهند و ضمناً برای خودش نیز سماوری آتش کنند تا چایی بخورد. ناگهان کالسکه‌ای که مرتباً زنگ می‌زد و دو سرباز آن را بدرقه می‌کردند رسیده، ایستاد و افسری از آن بیرون جست. افسر مزبور مستقیماً به طرف آکسیونوف آمد و از او شروع به سؤالات کرد. تاجر بیچاره تمام سؤالات را کاملاً جواب داد.
ولی افسر پلیس به سؤالات خود جنبه استنطاق داده بود و مرتباً سؤالات درهم و گیج‌کننده‌ای می‌کرد. آکسیونوف که از این سؤالات بی‌معنی عصبانی شده بود فریاد زد: «چرا مرا استنطاق می‌کنید؟ مگر من دزد هستم»؟ در این موقع افسر به سربازان خود اشاره کرد و آنها تاجر جوان از همه‌جا بی‌خبر را گرفتند. ـ من افسر پلیس هستم و سؤالات من برای این است که رفیق تاجر تو در رختخواب خود کشته شده است و ما ناچاریم برای یافتن قاتل اثاثه تو را جست‌وجو نماییم.
سربازها اثاثه و مال‌التجاره تاجر جوان را گشتند و از کیف‌دستی او کارد خون‌آلودی بیرون کشیدند. ـ این کارد متعلق به کیست؟ آکسیونوف از این بدبختی جدید بسیار وحشت کرد. ـ نمی‌دانم... مال من نیست... ـ دروغ می‌گویی، ای قاتل پست، تو با مقتول در اتاق خوابیده بودی و در تمام شب در اتاق از داخل بسته بوده است و بالاخره تو آخرین کسی هستی که او را دیده‌ای و این کارد دلیلی خوبی بر قاتل بودن تو می‌باشد. زود باش بگو چقدر پول داشته است!
آکسیونوف قسم خورد که روحش از این ماجرا آگاه نیست و او هم غیر از هشت هزار روبل که برای تجارت با خود آورده است ندارد. ولی در تمام این مدت صدایش می‌لرزید و رنگش پریده بود، تمام این تظاهرات کافی بود که افسر به دروغ بودن آنها رأی داده او را دستگیر نماید. در یکی از شهرهای نزدیک، آکسیونوف را محاکمه کردند و جرم او را قتل و سرقت 20 هزار روبل تعیین نمودند. زن بیچاره‌اش از این قضایا اطلاع حاصل نمود و سخت ناامید گردید. نمی‌دانست حکم بر بی‌تقصیر شوهر عزیزش دهد یا او را مانند محکمه مقصر و قاتل بداند.
تمام اطفالش هم بچه‌های کوچکی بودند و حتی یکی از آنها هنوز شیر می‌خورد. با این همه موانع، اطفال را برداشته به شهر مزبور آمد، هرچه تقاضا کرد نگذاشتند شوهرش را ملاقات کند. مدت طولانی در آن شهر ویلان و سرگردان زندگی کرد ولی بالاخره با التماس‌های پی در پی اجازه ملاقات داده شد و او با اطفالش به زندان رفتند. وقتی زن و شوهر چشمشان به هم افتاد، آکسیونوف از هوش رفت و وقتی نزدیک بود مدت ملاقات تمام شود به هوش آمد. فقط وقت شد که این سؤالات بین آنها رد و بدل گردد:
ـ حالا چه باید بکنیم؟
ـ باید به تزار عرض حال بنویسید و بگویید که من بیگناه هستم.
ـ این کار را کرده‌ایم و جواب رد داده‌اند. آکسیونوف جوابی نداد و چشمان مرطوب خود را به زمین دوخت.
ـ شوهر عزیزم به زنت حقیقت را بگو آیا تو قاتل نیستی؟
ـ اوه، پس تو هم... تو هم مرا قاتل می‌دانی؟

 

آنگاه صورتش را بین دست‌ها مخفی کرده و شروع به گریه نمود... وقت ملاقات تمام شد و سرباز نگهبان، زن و بچه او را از اتاق ملاقات بیرون کرد.
آکسیونوف در حالت یأسی فرو رفت و دانست که همه او را قاتل می‌دانند، حتی زنش هم به پاکی طبیعت و بزرگی روح او پی نبرده است، آن وقت با خود گفت: فقط خداوند شاهد حقیقت است و تقاضای رحم فقط شایسته او است. پس از این جریانات آکسیونوف دیگر نه شکایتی از وضع خود نمود و نه عرض حالی نوشت بلکه تمام امیدهایش را از دست داد تنها به خدا روی آورد.
چند ماهی که از این قضایا گذشت تاجر بیچاره را مانند هزاران جنایتکار دیگر روانه زندان سیبری ـ که موحش‌ترین زندان‌های دنیا است ـ کردند. سال‌ها پی در پی رنج و مشقت خود را بر دوش او تحمیل کردند، یک روز که آکسیونوف حساب کرد متوجه شد که 26 سال تمام در زندان سیبری گرفتار پنجه ظالم طبیعت بوده است، دیگر موهای قشنگش مثل برف سفید شده و خودش بی‌نهایت پیر و شکسته شده بود.
آهسته حرف می‌زد، کم راه می‌رفت و پیوسته زیر لب خدا را به کمک می‌طلبید. یک روز دسته جدیدی از زندانیان را به سیبری آوردند، زندانی‌های قدیمی دوستان جدید را استقبال کرده و به دور آنها جمع شدند و همگی از علت دستگیری و تبعید آنها پرس‌وجو می‌کردند.
یکی از زندانیان جدید که مردی بلند قد و لاغر اندام بود و 60 سال عمر داشت داستان دستگیری و جرم خود را برای دیگران شرح می‌داد.
- باری رفقا، علت حبس من فقط سوار شدن اسب یکی از دوستانم بود که بدون اجازه او برداشته بودم و می‌خواستم بدین وسیله زودتر به شهر خود برسم همین و بس... ولی خدا عادل است... من باید پیش از اینها به سیبری می‌آمدم.
ـ اهل کجا هستی؟ 
- اهل ولادیمیر، زن و بچه‌ام هم آنجا هستند، اسم من هم «ماکار» است.
آکسیونوف از جای خود برخاست و گفت: ماکار بگو ببینم آکسیونوف را می‌شناسی؟ آیا کسی از آنها زنده هست؟
ـ البته می‌شناسم، آکسیونوف‌ها خیلی متمول هستند ولی سال‌ها پیش پدر آنها را به اینجا فرستادند، او هم گناهکاری مثل ما بود. تو چطور اینجا آمده‌ای پدربزرگ!؟
آکسیونوف دلش نمی‌خواست از بدبختی خود چیزی بگوید، ناچار آهی کشید: ـ برای گناهانم اکنون 26 سال است محبوسم.
ـ آخر گناهت چه بوده؟
ولی آکسیونوف جوابی نداد، اما رفقایش ماجرای زندگی او را که چطور کس دیگر رفیق تاجر او را کشته و او را بیگناه دستگیر کرده بودند شرح دادند. وقتی ماکار داستان پیرمرد را شنید به صورت آکسیونوف خیره شد و گفت: این خیلی عجیب است، واقعاً تعجب‌آور است، خوب پدر چطور پیر و شکسته شده‌ای! زندانیان پرسیدند که چرا ماکار اینقدر تعجب کرده است و سؤال کردند که او را در کجا دیده است و چطور می‌شناسد ولی ماکار جوابی نداد فقط تکرار کرد که خیلی عجیب است که باید در سیبری با هم ملاقات کنیم.
آکسیونوف هم به نوبه خود تعجب می‌کرد که این مرد از کجا او را می‌شناسد و چطور داستان زندگی او را می‌داند. وقتی راجع به این موضوع از او سؤالات زیادی کرد حقیقتی بزرگ و تلخ بر او مکشوف گردید. یقین کرد که ماکار قاتل رفیق او بوده و او 26 سال به جای او سختی و رنج زندان را تحمل کرده است.
از جای خود برخاست و از آن محل دور شد. تمام آن شب را آکسیونوف بیدار بود، تمام افکار و خاطرات گذشته در ذهنش زنده شدند، یاد زن و بچه‌اش چشمان او را از اشک مربوط می‌نمودند. صورت خندان زیبا و جوان زنش را به یاد آورد که چگونه به صورت او خیره می‌شد و چگونه از حرف‌های او می‌خندید، آن وقت بچه‌هایش را به همان اندازه که بودند در مقابل مجسم می‌نمود، آنگاه روزهای خوشحالی و سعادت و سپس مسافرت شوم، دستگیری، زندان‌های مختلف، حبس و کار اجباری در معادن زغال و تبعید به سیبری، اتاق‌های مرطوب زندان و 26 سال حبس، پیری و مشقت تمام نشدنی در مقابل دیدگانش دفیله دادند.

 

وقتی راجع به ماکار فکر می‌کرد می‌خواست خودش با دست‌های رنج دیده و کارکرده‌اش گلوی او را بفشارد و انتقام 26 سال رنج را از او باز ستاند. آن شب هر چقدر دعا خواند آرامش و سکون خود را باز نیافت و فردا صبح هم حال خود را نمی‌فهمید. یک هفته بدین منوال گذشت، شبی که در سلول خود راه می‌رفت و به روزگار و آینده خود فکر می‌کرد، احساس کرد که از زیر کف اتاق صدایی می‌آید.
وقتی خوب توجه کرد دید سنگی حرکت کرد و گردن ماکار با قیافه ترس‌آور از آن خارج گردید. آکسیونوف خواست توجهی نکند، ولی ماکار دست او را گرفته گفت که در زیر دیوار نقبی کنده است و خاک آن را هر روز به وسیله کفش‌های خود به خارج زندان حمل می‌کند و ضمناً گفت: پیرمرد! بدان که اگر کوچکترین اشاره‌ای به این موضوع بکنی اولین کسی که کشته بشود خودت هستی و مخصوصاً به یاد داشته باش که پس از اتمام کار باید با من فرار کنی.
ـ من آرزوی فرار ندارم و تو هم احتیاجی به کشتن من نداری زیرا 26 سال پیش به دست تو کشته شده‌ام. روز بعد وقتی گشتی‌های زندانیان را تحت نظر گرفته بودند متوجه شدند که خاک تازه ریخته شده است.
رئیس زندان قضیه را دنبال نمود. به زودی ماجرا کشف گردید ولی سؤالات و استنطاق‌های او از زندانیان که کار کدامیک از آنها بوده است، به جایی نرسید، تا بالاخره رئیس زندان به جانب آکسیونوف که در راستی و درستی شهرت 26 ساله یافته بود آمد و خواهش کرد اگر از جریان امر مطلع است او را کمک نماید.
دقایق کمیابی بود که دست تقدیر پس از 26 سال برای گرفتن انتقام در اختیار آکسیونوف گذارده بود، پیرمرد به صورت رئیس زندان خیره شد و با خود گفت: امروز روز انتقام است، چرا نگویم و حقیقت را آشکار نسازم؟
ـ پیرمرد! راست بگو و مانند همیشه نشان بده که مرد با وجدان و شرافتمندی هستی. آکسیونوف این بار به صورت ماکار خیره گردید. 
- رئیس! خدا نمی‌خواهد من حقیقت را اظهار کنم و چون این راز را آشکار نخواهم کرد با من هرچه می‌خواهید بکنید.
اصرار شدید رئیس زندان و تهدید او هیچکدام در آکسیونوف مؤثر واقع نگردید، ناچار قضیه نامکشوف باقی ماند و به دست فراموشی سپرده شد.
آن شب وقتی آکسیونوف در سلول خود راه می‌رفت سنگفرش حرکتی کرد و ماکار وارد گردید.
ـ پیرمرد! چرا امروز نگفتی که نقب را چه کسی کنده است؟ ـ چرا اینجا آمده‌ای؟ برو گمشو، از جانم چه می‌خواهی؟ ولی ماکار ساکت و خاموش بر جای ایستاده بود.
ـ چرا ایستاده‌ای؟ برو! والا پاسبان‌ها را صدا خواهم کرد. ماکار به پای پیرمرد افتاد و گفت: دیمیتریچ مرا ببخش.
ـ برای چه؟
ـ زیرا من رفیق تو را کشتم.
ـ از جلوی چشمم دور شو!
ـ مرا ببخش، از تو معذرت می‌خواهم.
آکسیونوف می‌دانست چه بگوید و چه بکند.
ماکار زانوی پیرمرد را در آغوش گرفته با گریه می‌گفت:
ـ دیمیتریچ ترا به خدا مرا ببخش، فردا صبح من به گناه خود اعتراف خواهم کرد و تو می‌توانی به سراغ زن و بچه منتظر خود بروی، فقط می‌خواهم روح بزرگ و وجدان بی‌نظیر تو مرا بخشیده باشد.
ـ دیگر احتیاجی به اعتراف نیست، زن من مرده و بچه‌های من مرا فراموش کرده‌اند. جایی ندارم بروم.
ـ آکسیونوف! مرا ببخش به خاطر قلب پاک و رنج برده‌ات مرا ببخش، من نمی‌دانستم تو اینقدر بزرگ و ارجمندی. آکسیونوف به گریه افتاد و ماکار هم او را همراهی می‌کرد.
ـ خدا ترا ببخشد.
آکسیونوف آرزوی آزادی نداشت فقط منتظر مرگ خود بود، خصوصاً اکنون که دیگر لکه ننگ و بدنامی دامان اطفالش را آلوده نمی‌کرد. فردا صبح علی‌رغم آنچه آکسیونوف خواهش کرده بود ماکار تحت فشار وجدان و بزرگی روح پیرمرد زندانی به گناه خود اعتراف کرد، ولی وقتی فرمان آزادی آکسیونوف را برایش آوردند بیش از چند دقیقه از مرگش نمی‌گذشت.

نویسنده: لئو تولستوی


[ شنبه 87/12/17 ] [ 5:38 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

بقیه ی تصاویر درادامه مطلب...

[ جمعه 87/12/16 ] [ 10:42 صبح ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

« لوچو پره دونتزانی» ( lucio predon zzani) نقاش مشهور و چهل شش ساله که از مدتها پیش در خانه یلاقی اش واقع در « ویمرکاته» (vimercate) گوشه گیری اختیار کرده بود؛ یک روز صبح وقتی روزنامه را باز کرد از فرط حیرت سر جایش خشک شد. زیرا در پائین صفحه سوم روزنامه، در قسمت راست با عنوان درشت چنین چیزی چاپ شده بود: « هنر ایتالیا سوگوار شد» « لوچوپره دونتزانی نقاش مشهور، در گذشت»
وبعد ، در زیر آن یاداشت کوتاهی با حروف ایتالیک چاپ شده بود : «ویمرکاته، 21 فوریه . دو روز پیش«لوچوپره دونتزانی» نقاش به دنبال بیماری شدیدی که از پزشکان در قبال آن هیچ کاری ساخته نبود ، در گذشت. متوفی خود خواسته بود که خبر مرگش پس از پایان مراسم تشییع جنازه اعلام شود.» بلافاصله پس از این اعلان، مقاله بسیار ستایش آمیزی تقریبأ در یک ستون در توصیف متوفی آمده بود که سرشار از مدح و تحسین بود و « استفانی» (stefani) منتقد بزرگ هنری امضاء خود را زیر آن گذاشته بود . همراه مقاله حتی عکسی از«پره دونتزانی » که تقریبا متعلق به بیست پیش بود ، چاپ شده بود.
« پره دونتزانی » مات و مبهوت مانده بود و نمی توانست آنچه را که چشمهایش می دید باور کند. با تب و تاب مقاله راجع به مرگ خود را خواند و با وجود عجله ای که به خرج داد توانست در یک چشم بهم زدن طعنه های زهر آگین را به کمک دیپلماسی زیرکانه ای در لابلای انبوه صفات ستایش آمیزی که، اینجا و آنجا گنجانده شده بود تشخیص دهد.
« پره دونتزانی» به محض اینکه توانست به خود بیاید با فریاد همسرش را صدا زد: ماتیلده!ماتیلده! زنش از اتاق مجاور جواب داد : چه شده؟ بیا زود باش بیا ماتیلده! یک دقیقه صبر کن ! مشغول اطو کشی ام. گفتم بیا! صدایش به قدری آمیخته به اضطراب بود که ماتیلده اتو را رها کرد و با شتاب خودش را به او رساند .
نقاش روزنامه را به طرف او دراز کرد و ناله کنان گفت: بگیر... بخوان... زن روزنامه را گرفت و بلا فاصله رنگ از رویش پرید و بعد با بی منطقی شگفتی انگیز زنها به شکل نومیدانه ای هق هق گریه اش را سر داد . همراه با ریزش شدید اشک بریده ، بریده می گفت: آه ! لوچوی من...! لوچوی بیچاره من ، گنج من... این صحنه عصبانیت مرد را شدید تر کرد: ماتیلده ، مگر دیوانه شده ای؟! مگر نمی بینی که من اینجام؟مگر متوجه نیستی که اشتباهی صورت گرفته ، اشتباهی هولناک؟

 

ماتیلده بلافاصله شیون و زاری را کنار گذاشت ، به شوهرش نگریست و چهره اش یک باره آرام شد . آن وقت ناگهان با همان سرعتی که یک لحظه پیش احساس کرده بود که بیوه شده است، تحت تأثیر جنبه خنده آور وضع، تغییر حالت داد و گرفتار بحرانی ناگهانی شد و خنده ای شدید سر داد. او در حالی که قاه قاه می خندید و به شدت سرو صدا راه انداخته بود ، گفت: وای خدای من!... چقدر خنده دار! آه!آه!... چه ماجرایی! مرا ببخش ، لوچو، اما میدانی ... سوگی برای هنر... در حالی که تو سالم و تندرست اینجایی!... خیلی خوب! کافی است ! متوجه نیستی؟ وحشتناک است، کاملا وحشتناک است!آه! الان حرفهایم را به مدیر روزنامه خواهم زد ! مطمئنأ این شوخی برایش گران تمام خواهد شد .
«پره دونتزانی» با عجله به شهر رفت و یکراست به دفتر روزنامه شتافت مدیر با مهربانی و ادب او را پذیرفت: استاد عزیز، خواهش می کنم بفرمائید بنشینید . نه نه، این مبل راحت تر است. سیگار میل دارید؟ آه! امان از این فندکها که هیچ وقت درست کار نمی کنند ، آدم را عصبی می کنند . بفرمائید؛ زیر سیگاری اینجاست... حالا گوشم به شما است . چه امر خیری شما را به این طرفها کشانده است؟ آیا تظاهر می کرد یا به راستی نمی دانست که روزنامه اش چه چیزی چاپ کرده است؟ اما...اما... در روزنامه امروز... در صفحه سوم... خبر مرگ من چاپ شده ...! مرگ شما؟! مدیر به سرعت روزنامه تا شده ای را که روی میز بود برداشت و باز کرد . اعلان مرگ را خواند . و ظاهرا موضوع را دریافت …#34; و یا وانمود کرد که دریافته است- به نظر می رسید که برای یک لحظه دچار تردید شده ، اما فقط برای یک چندم ثانیه ، سپس به نحوی شگفت آور بر خود مسلط شد، سرفه ای کرد و گفت: آه !آه! درست است ... واقعا اشتباه کوچکی شده ... مختصر فرقی دارد... در این حالت به پدری می ماند که فرزندش را در مقابل رهگذری که از دست بچه به ستوه آمده است برای حفظ ظاهر سرزنش می کند. کاسه صبر« پره دونتزانی» لبریز شد ، با حالتی عصبی فریاد زد:
مختصر اختلاف؟! شما مرا کشته اید، بله، این کاری است که با من کرده اید ! وحشتناک است! بله بله امکان دارد... منظورم این است که ... که متن خبر ...هوم... بله خبر از آنچه که مورد نظر ما بود تجاوز کرده است ... از طرفی ، امیدوارم توانسته باشید به ارزش واقعی تجلیل که روزنامه من از هنر شما به عمل آورده ، پی ببرید.
تجلیل معرکه ای است! شما مرا خانه خراب کردید! هوم!... انکار نمی کنم که مختصر اشتباهی صورت گرفته... چطور ؟! اینجا شما اعلان داده اید که من مرده ام در حالی که زنده ام ... و آن وقت اسم این را می گذارید مختصر اشتباه ؟! در حالی که جا دارد که آدم دیوانه شود ؛ شما خیلی ساده می گویید مختصر اشتباه؟! من توقع دارم که تصحیحی شایسته و بایسته صورت بگیرد ، آن هم درست در همینجایی که این اعلان و مقاله اصلی چاپ شده است. در ضمن من حق هرگونه تعقیب شما را از نظر ضرر و زیان برای خودم محفوظ می دارم!
ضرر و زیان؟ آقا در این هنگام از عنوان « استاد» به «آقا» ی خشک و خالی رسیده بود، و این به هیچ وجه نشانه خوبی نبود شما متوجه نیستید که چه شانس خارق العاده ای به شما رو آورده ! هر نقاش دیگری بود از خوشحالی ده مرتبه به هوا می پرید...
شانس؟! بله شانس! چه شانسی هم! وقتی که نقاش می میرد قیمت تابلو هایش به نحو قابل ملاحضه ای بالا میرود . ما بی آنکه خودمان خواسته باشیم خدمت بسیار با ار...ز...شی به شما کرده ایم! در این صورت من باید خودم را مرده قلمداد کنم؟ باید ناپدید شوم؟ باید دود شوم و به هوا بروم؟ مسلما! البته اگر شما بخواهید از این فرصت هیجان بخش و استثنائی استفاده کنید... ها؟ شما که نمی خواهید بگذارید این فرصت از چنگتان فرار کند ؟ کمی فکر کنید: یک نمایشگاه مجلل بعد از مرگ ؛ تبلیغات خوبی که هماهنگ شده باشد .... ما هر کاری که از دستمان بر بیاید برای تبلیغ این نمایشگاه انجام میدهیم . استاد عزیز من! پای چندین میلیون در میان است.
اما در تمام این ماجرا به سر من چه می آید؟ باید از انظار ناپدید شوم؟ ببینم... شما تصادفا برادری ندارید؟ دارم چرا؟ او در آفریقای جنوبی زندگی می کند. عالی است! به شما شباهت دارد؟ تا حدودی بله، اما ریش دارد؟ معرکه است شما هم ریش بگذارید و بگوئید که برادر« لوچو» هستید. خیلی ساده است ، مثل آب خوردن... به من اعتماد کنید: بهتر است بگذارید کارها جریان عادی خود را طی کند... گذ شته از این باید، متوجه منظورم بشوید: تصحیحی از این گونه که می گوئید ... معلوم نیست که اصلا فایده ای داشته باشد .... صداقت مرا ببخشید ، خودتان قیافه خنده داری پیدا می کنید ... اعتراض فایده ای ندارد ، در این نوع موارد آنهائی که دوباره زنده شده اند ، همیشه حس همدردی دیگران را تحریک نمی کنند ... خودتان هم خوب می دانید که در دنیای هنر چه وضعی پیدا خواهید کرد ؛ رستاخیز شما بعد از آن همه مدح و تجلیل که از شما پس از مرگ شده اثر خیلی ناهنجاری می گذارد و بیشتر وضعیت مشکوکی ایجاد می کند....!
« پره دونتزانی» نتوانست کمترین چیزی بگوید. به خانه ییلاقیش برگشت . در اتاقی پنهان شد و گذاشت که ریشش بلند شود. زنش به سوگ او نشست . دوستانی برای تسلیت به ملاقات او آمدند ، بخصوص « اسکار پراده لی » (oscarpredelli) که او هم نقاش بود و همه جا از او به عنوان سایه « پره دونتزانی » نام برده می شد . طولی نکشید که پای خریدارها به خانه آنها باز شد : تاجران، کلکسیونرها، کسانی که مشام تیزی دارند و بوی معملات پر سود را احساس می کنند. تابلوهایی که قبلا قیمت آنها به زحمت به چهل و پنج هزار لیر می رسید اکنون به آسانی به بهای دویست هزار فروخته می شد. و « پره دونتزانی » آنجا، در کنام خود، پیوسته کار می کرد و تابلو پشت سر تابلو می کشید و البته فراموش نمی کرد که تاریخ جلوتر را زیر آنها بگذارد.

 

یک ماه گذشت . « پره دونتزانی» که طی این مدت ریشش به اندازه کافی انبوه شده بود ، خطر کرد و از کنامش بیرون آمد. او به همه چنین وانمود می کرد که برادر « لوچو» است و دارد از آفریقای جنوبی می آید . عینکی به چشم زده بود و ادای لهجه محلی را در می آورد . کسانی که به او بر خورد می کردند می گفتند که او عجب شباهتی به برادرش دارد .

در خلال یکی از گردشهایی که پس از مدتی زندگی در مخفیگاه در شهر می کرد ، بر اثر کنجکاوی به گورستان رفت. در سردابه خانوادگی، روی سنگ زیبای مرمر ، سنگ تراش مشغول حک نام او و تاریخ تولد و مرگش بود. او به سنگتراش گفت که برادر « لوچوی» متوفی است .
سپس قفل در کوچک سردابه ای را که از جنس مفرغ بود باز کرد و به درون رفت تابوتهای بستگانش روی هم چیده شده بود. بستگان مرده اش چقدر زیاد بودند: نه نفر! تابوت او هم آنجا بود. چه خوب ! روی پلاک مسی تابوت نام خود را خواند:« لوچو پره دونتزانی». سرپوش تابوت با پیچ روی تابوت محکم شده بود. با انگشتان خمیده و با ترسی مبهم، به دیواره جعبه ضربه ای زد. از روی تابوت صدای مخصوص بلند شد که نشان میداد، خوشبختانه خالی است!
عجبیب بود. به تدریج که بر دیدارهای «اسکار پراده لی» افزوده می شد ماتیلده شگفته تر می شد، به نظر می رسید که روز به روز جوانتر می شود. به نظر میرسید که عزاداری خوب به او می سازد.« پره دونتزانی» با احساس آمیخته به لذت و بیم ، استحاله او را نظاره می کرد . شبی متوجه شد که در وجودش احساس تازه ای سر بر آورده است که از سالها پیش در وجودش مرده بود : هوس در بر گرفتن همسر بیوه اش را کرده بود.
اما آیا خوش خدمتی و آمدو رفت « پراده لی» غیر عادی و نابجا نبود؟ وقتی« دونتزانی» این موضوع را به ماتیلده گفت زن حالتی تهاجمی به خود گرفت و عکس العمل شدیدی از خود نشان داد: ترا چه میشود ؟! بیچاره« اسکار» یگانه دوست واقعی ات. تنها دوستی که از مرگ تو صمیمانه احساس تاسف می کند . او به خودش زحمت می دهد که مرا دلداری و تسلی بدهد و آن وقت تو به او سوء ظن داری! باید از خودت خجالت بکشی!
در این میان نمایشگاه نقاشی که بعد از مرگ « لوچو» ترتیب داده شده بود موفقیت کم نظیری کسب کرد. فروش تابلوها با کسر کلیه مخارج پنج میلیون ونیم لیر سود در بر داشت. اما، چیزی نگذشت که فراموشی با سرعت حیرت آوری « پره دونتزانی» و کارهایش را در خود فرو برد. در ستونهای جراید و نیز در صفحات مجلات هنری ، دیگر به ندرت نامی از او برده می شد.
نقاش بینوا با حیرتی آمیخته به اندوه می دید که حتی بدون« لوچو دونتزانی» هم به دنیا مانند سابق به گردش خود ادامه می دهد : خورشید مثل قبل طلوع و غروب می کرد ، خدمتکارها صبحها قالیچه ها را تکان می دادند . قطارها به سوی مقصد در حرکت بودند. مردم می خوردند و تفریح می کردند ، و شبها هم پسرها و دخترها ، کماکان، ایستاده در برابر نرده های تیره پارک، یکدیگر را می بوسیدند.
یک روز مرد مرده ، وقتی از گردش در دشت و دمن به خانه بازگشت بارانی دوست عزیزش«اسکار پراده لی» را در کفشکن خانه باز شناخت.خانه به شکلی شگفت آور حالتی آرام و خودمانی داشت. و از ورای دیوارها صداهایی خیلی آهسته، نجواهائی فرو خرده ، همراه با آه هایی مهر آمیز به گوش می رسید (خیانت !!! ) اما او مرده بود!.
« پره دونتزانی» لحظه ای درنگ کرد و بعد با نوک پا به طرف در برگشت. از خانه به آهستگی خارج شد و به سوی گورستان به راه افتاد . شب بارانی و ملایمی بود.
« لوچو پره دونتزانی » وقتی خود را در مقابل سردابه خانوادگی یافت ، با تأنی به اطافش نگاه کرد . در حول و حوش مقبره جنبنده ای دیده نمی شد .آن وقت لنگه در مفرغی سردابه را گشود و به درون رفت . شب به تدریج تاریکتر می شد و سایه سیاهش را به درون سردابه می کشاند . « لوچو » آهسته و بی شتاب به کمک چاقو شروع به باز کردن پیچهایی کرد که در تابوت کاملا نو ، تابوت او، تابوت« لوچو پره دونتزانی» را می بست.
در تابوت را گشود و با خونسردی کامل به پشت، در آن دراز کشید و آرام گرفت. در این لحضه حالتی را به خود گرفته بود که می اندیشید شایسته مردگان در خواب ابدی شان است. این حالت شگفت آور را خیلی راحت تر از آنچه پیش بینی می کرد به دست آورده بود. و بعد ، بی آنکه کمترین اضطرابی در درونش راه یابد ، خیلی آهسته، سرپوش را روی تابوت کشید . وقتی که فقط شکاف کوچکی باز مانده بود چند لحظه به صداهای بیرون گوش داد که شاید صدایش کرده باشند. ولی کسی او را صدا نزده بود .

آن وقت سرپوش را کاملا روی خودش کشید.

 


[ شنبه 87/12/10 ] [ 5:33 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

بقیه ی تصاویر درادامه مطلب...

[ شنبه 87/12/10 ] [ 5:26 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]

 


[ سه شنبه 87/12/6 ] [ 4:36 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]


[ سه شنبه 87/12/6 ] [ 4:21 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 54
بازدید دیروز: 245
کل بازدیدها: 1506474