بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ...
| ||
داستان یک آدم لال را در ادامه مطلب بخوانید:
داستانی هست که از بازگو کردنِ آن عاجزم. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. تقریبا داستان را از یاد بردهام، اگرچه گاهی اوقات هم آن را به خاطر میآورم. داستان دربارهی سه مرد در خانهای در یک خیابان است که اگر قادر به ادای کلمات بودم، آن را تعریف میکردم. آن را در گوش زنان و مادران نجوا میکردم. به خیابان میشتافتم و داستان را دوباره و دوباره بازگو میکردم. آنچنان که زبان در دهانم کش میآمد و به دندانهایم میگرفت. سه مرد در یک اتاق از آن خانه هستند. اولی جوان است و جلف. او مدام در حال خندیدن است. مردِ دومی ریشِ سفید بلندی دارد.او مدام دچار شک و تردید می شود اما گهگاهی که شک و تردید برطرف شود به خواب فرو می رود. مردِ سومی هم هست با چشمانی شرور. او مضطربانه در حالی که دستانش را به هم میمالد، دورِ اتاق میچرخد. هر سه مرد در انتظارند؛ انتظار. در طبقهی بالای خانه زنی در سایه روشنِ مقابل پنجره به دیوار تکیه داده است. این زن شالودهی داستان من است و هرآنچه که بخواهم بدانم در او خلاصه شده است. بهیاد دارم که مرد چهارمی پا به خانه گذاشت. یک مرد سفید پوستِ آرام. همهچیز مثل دریا در شب ساکت بود. گامهای او بر کفپوشِ سنگی اتاقی که آن سه مرد در آن بودند، هیچ صدایی تولید نمیکرد. مردی که چشمانی شرور داشت بی قراری میکرد. به مانند یک حیوان گرفتار در قفس به اطراف میدوید. ناآرامیِ او به مردِ ریش سفید هم سرایت کرده بود. او مدام با ریشِ سفیدش بازی میکرد. مرد چهارم، همان مردِ سفید پوستِ آرام به طبقهی بالا ــ جایی که زن انتظار میکشید ــ رفت. خانه آنقدر ساکت بود که حتی صدای تیکتاکِ ساعتهای همسایهها بهگوش میرسید. زنِ طبقهی بالایی به دنبال عشق بود. اصل داستان هم باید همین باشد. او با تمام وجود تشنهی عشق بود. دلش میخواست عاشق شود. او وقتی متوجه حضورِ مرد سفید پوستِ آرام شد از جا پرید. لبانش تکانی خورد و لبخندی بر آن نشست. مرد سفیدپوست سخنی نگفت. در چشمانش نشانی از سرزنش یا تردید نبود. چشمانش به سردیِ ستارگان بود. در طبقهی پایین مرد شرور ناله سر میداد و مثل توله سگِ گرسنه و درماندهای به اینطرف و آن میدوید. مردِ ریش سفید سعی کرد به دنبالش برود اما بهزودی خسته شد و روی زمین به خواب رفت. او دیگر هیچوقت بیدار نشد. جوانک جلف هم روی زمین دراز کشید. او میخندید و با سبیل مشکی و کوچکش بازی میکرد. قادربه بیانِ کلمات برای بیان آنچه در داستانم اتفاق میافتد نیستم.من قادر به تعریفِ داستان نیستم. مردِ سفید پوستِ آرام شاید نشانهی مرگ باشد. زنِ مشتاق و چشمانتظار شاید نشانهی زندگی. مرد ریش سفید و مردِ شرور هر دو مرا گیج کردهاند. هرچه فکر کردم نتوانستم آنها را درک کنم. اگرچه همهی وقت هم به آن دو فکر نکردم بلکه سعی کردم دربارهی جوانک جلفی هم که در تمامِ طولِ داستانم میخندید، بیاندیشم. اگر بتوانم او را درک کنم می توانم همهچیز را بفهمم. میتوانم راویِ داستانی شگفت انگیز برای جهانیان باشم.آ نوقت دیگر لال نخواهم بود. چرا من قادر به بیان کلمات نیستم؟ چرا من باید لال باشم؟ من داستانی شگفتانگیز برای گفتن دارم اما نمیتوانم راهی برای بازگو کردنش بیابم. [ دوشنبه 88/8/4 ] [ 6:47 عصر ] [ JAVAD.R ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |