سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

داستان چشمه پری را در

ادامه مطلب بخوانید:

 

 

گفت: پدرم از پدربزرگ و پدربزرگ از پدرش شنیده بود که روزی، روزگارى در روستائى که کسى اسمش را نمى‌داند و امروز به آن چشمه پرى مى‌گویند حادثه? عجیبى اتفاق افتاد.
مى‌گویند روستاى چشمه پرى که در آن روزگار نامى دیگر داشت، روستائى آباد بود که در فصل کشت و در فصل برداشت، زن و مرد، دوشادوش هم کار مى‌کردند. و آنچه را که از زمین به‌دست مى‌آوردند میان همه و همه‌کس (به نسبت کارى که انجام داده بود.) تقسیم مى‌کردند.
چنین بود تا آن حادثه? عجیب اتفاق افتاد در یک آن، همه? مردم و حیوانات و موجودات از چرنده و پرنده و گیاه و نبات، بى‌جان شدند و از حرکت بازماندند.
پدربزرگ مى‌گفت: روستائى که ما امروز به آن چشمه پرى مى‌گوئیم طلسم شده بود و این طلسم تا هزارسال دوام آورد و شکسته نشد.
بعد از هزار سال جوانى روستائی، که ما اسمش را نمى‌دانیم اما در این قصه او را مراد مى‌نامیم، در نیمروز تابستان از خواب هزارساله بیدار شد ناگاه دست مراد به‌ حرکت درآمد، تیغه داس او در برابر آفتاب درخشید و بر گلوى ساقه‌هاى گندم فرود آمد؛ مراد، کمر راست کرد و با موره‌اى که در جیب داشت به تیز کردن داس پرداخت. دهقانان در گندم‌زار داس به دست بر خوشه‌ها خمیده و با آنکه مى‌بایست گندم را درو مى‌کردند، اما آنان را جنبش نبود. همه‌جا خاموشى بود و سکوت. مراد مهربان و شگفت‌زده دست خود را بر شانه? پیرمرد دهقانى که در نزدیکى او بر خوشه‌ها خمیده و داس و دست او بر گفوى خوشه‌ها خشکیده بود فرود آورد و از سختى و خستگى او تعجب کرد! با همه? نیروى خود دهقان را تکان داد، دهقان پیر چون مجسمه‌اى از سنگ به زمین افتاد و خوشه‌هاى گندم را با صداى خشک شکست. اگرچه مراد جوانى نیرومند و شجاع بود اما از آنچه دید دلش به‌ شدت درون سینه شروع به تپیدن کرد؛ مراد شتابان و بیمناک چند دهقان پیر و جوان را، که نامشان را فراموش کرده بود، با دست‌هاى خود لمس کرد و نگران از گندمزار بیرون رفت.
مراد کنار گندمزار دست را حائل چشم کرد و به روستا چشم دوخت: اینجا و آنجا بر فراز روزن بام برخى از کلبه‌ها دود در فضا معلق و بى‌حرکت ایستاده بود و از جنبش نسیم خبرى نبود. مراد بى‌اختیار یک دستش را بر بناگوشش نهاد و فریاد زد: آها... ی... و تنها پاسخى که شنید نخست صداى اسبى از چراگاه و بعد بازتاب صداى خودش و اسب از کوه بود. مراد به چراگاه چشم دوخت. چهارپایان، چوپانان و سگ‌هاى چوپان در چراگاه طلسم شده بودند و مانند مجسمه حرکت نداشتند. و تنها موجود زنده? آنجا اسب مراد بود که شیهه مى‌کشید و با بى‌قرارى سم بر زمین مى‌کوبید.
مراد در امتداد نهر به جانب روستا شتافت: بوته‌ها و علف‌هاى کنار نهر در زیر گام‌هاى مراد مى‌شکستند و بر زمین مى‌ریختند، سگى که از روستا به جانب چراگاه مى‌رفت در میانه? راه خشک شده و از رفتن بازمانده بود، زنى جوان که با بار هیزم به خانه باز مى‌گشت و دخترى که مشک آب را به جانب گندمزار مى‌برد، چون مجسمه‌اى در راه مانده بودند. بر درگاه کلبه‌اى که دود برفراز روزنِ بام آن معلق مانده بود، چند کودک در حال بازى از حرکت باز مانده بودند، مرغ‌هاى خانگى در حالت دویدن به جانب خروسى که آنان را به خوردن دانه فرا خواهند بود از رفتن باز مانده بودند. درون کلبه‌اى پیرزنى که در کنار تنور نشسته و نان را بر سینه? تنور مى‌زد، در همان حالت مانده و نان، بر تنور سرد و آتش تنور سرخ و غبار گرفته و سرد و بى‌جان بود.
همه‌ چیز بى‌جان و به سنگ تبدیل شده بود. دهقانانى که در مزرعه به ”گله درو“ مشغول بودند، بوته‌ها و درختان، پرندگان، چهارپایان، نهرى که پیش از این از کوه به جانب روستا روان بود و حالا چون آئینه‌اى غبار گرفته بود، همه و همه از سنگ بودند. سنگ بود و سنگ و سنگ.
مراد وحشت‌زده پشت به آبادى و رو به کوهستان روان شد، غمگین و خاموش رفت و رفت تا به اسب خود که وحشت‌زده به جانب او مى‌آمد رسید. مراد بر اسب بى‌زین نشست و اسب را به‌حال خود وانهاد، اسب چون باد به جانب کوهستان شتافت. اسب تاخت و تاخت و تاخت و دره را در پى نهاد و رفت و رفت تا بر دامنه? کوه کنار آسیاب ده و درخت ”تاوی“ پیرى که بر آسیاب سایه مى‌افکند از رفتن واماند. آسیاب خاموش و آسیابان پیر کنار آسیاب بى‌حرکت مانده بود. اما درخت ”تاوی“ زنده و سبز بود!
سوار، خسته و حیران از اسب به زیر آمد: برگ و بار درخت را با دست آزمود درخت زنده بود! دسته? بزرگى از برگ و بار درخت را چید و اسب را به خوردن رها کرد و خود خسته و مانده در سایه سار درخت، بر زمین دراز کشید.
مراد خواب بود یا بیدار کسى نمى‌داند، صدائى از جانب کوه بلند شد: بیا! شتاب کن! بشتاب! و بعد صدائى دیگر شنیده شد، دو نفر با یکدیگر حرف مى‌زدند: خواهر صدا را شنیدی؟ گوئى کسى ما را از قله کوه صدا مى‌زد، صدا را نشنیدی!؟ صدا را شنیدم، صداى پرى چشمه بود! پرى چشمه جوانى را که در سایه‌سار درخت ”تاوی“ دراز کشیدهو خفته یا که بیدار است به یارى مى‌خواند. این جوان کیست؟ این جوان از روستائیان دهى است که نامش را همه فراموش کرده‌اند، بعد از هزار سال، امروز، نیمه روز، افسون این جوان و اسب او و درختى که ما بر آن آرمیده‌ایم، باطل شد و هرسه از خواب هزارساله بیدار شدند. هزار سال پیش دیو سیاه دشمن پرى چشمه، پری، چشمه? فراز کوه و روستاى دامنه? کوه و آنچه را که در آن بود با افسونى بى‌جان و به سنگ تبدیل کرد. از آن روز هزار سال مى‌گذرد و روستائیان روستاى دامنه? کوه، چشمه، پرى و حتى دیو سیاه در خوابند داستان عجیبى است! جوان و اسب او و درختى که ما بر آن آرمیده‌ایم، امروز، نیمه روز از خواب هزارساله بیدار شدند. پس پرى چشمه و روستا چه وقت از خواب بیدار خواهند شد؟
چشمه و روستا نیز بیدار، پرى چشمه جوان را به یارى مى‌خواند! جوانى که بر سایه‌سار درخت دراز کشیده اگر خواب باشد یا که بیدار، صداى ما را مى‌شنود. جوان باید برخیزد و چون اسب خود، اندکى از برگ و بار درخت ”تاوی“ را بخورد، برگ و بار فراوانى از درخت بچیند و آن را با دو سنگى که بر درگاه آسیاب افتاده بکوبد، کوبیده? برگ و بار درخت را در دستمالى که بر کمر بسته بریزد و با خود به قله? کوه ببرد. جوان باید پرى سنگ شده را پیدا نماید و تن پرى را با برگ و بار کوبیده شده درخت ”تاوی“ بشوید؛ اگر آنچه را گفتم جوان انجام دهد، پرى بیدار خواهد شد و با بیدار شدن پری، چشمه پرى به رقص خواهد آمد، نهر آزاد مى‌شود، سبزه‌ها بیدار مى‌شوند. دهقانان بیدار مى‌شوند. حیوانات و پرندگان در روستا بیدار مى‌شوند و زندگى در همه چیز جارى خواهد شد.
پرى چشمه کجاست؟ اگر دیو نیز بیدار شود جوان را نابود میکند، با دیو چه باید کرد؟ تا دامنه? قله? بلند و پرى چشمه هفت منزل راه است، بعد از هفت روز اسب و سوار به کنار چشمه مى‌رسند، کنار غارى که چشمه پرى از آن جارى است دیو سیاه با افسون خود سنگ شده است؛ وقتى پرى از خواب هزارساله برخیزد، دیو نیز بیدار مى‌شود. جوان باید پیش از بیدار کردن پری، تن دیو را با خر سنگى بشکند و تکه‌هاى شکسته‌شده? تن دیو و غبار او را از چشمه دور کند و در چاهى یا که گودالى بریزد تا پلیدى‌هاى دیو، آب را آلوده نسازد.
مراد، عطسه‌اى کرد و چشمان خود را مالید و از جاى برخاست و به آسمان نگاه کرد آفتاب نیمروز مى‌درخشید و دو کبوتر، پرکشان در آسمان دور و دورتر به جانب قله? کوه پرواز مى‌کردند: چندان نپائید که از کبوترها جز دو نقطه? سپید بر آسمان چیزى دیده نمى‌شد.
مراد برگ و بار بسیارى از درخت چید و با دو سنگى که بر درگاه آسیاب افتاده بود، برگ‌ها را له کرد و آن را در شالى که به کمر بسته بود ریخت. اندکى هم از برگ و بار درخت خورد و همه? آنچه را که بر او رفته بود به یاد آورد و بر اسب نشست و به جانب قله? بلند شتافت.
هفت منزل انتظار بود و نگرانى و راه و راه و قله‌اى بعد از قله? دیگر، هفت منزل خاموشى بود و سکون و سنگ و سنگ؛ مراد هفت منزل را طى کرد. در هفتمین منزل، دهانه? غار و بعد مجسمه? غول‌آساى دیو سیاه بر دهانه? غار نمایان شد. برکه? غبار گرفته? چشمه پرى بعد از هزار سال در پرتو آفتاب نیمروز مى‌درخشید اما ماهیان درون برکه و آب را جنبشى نبود. آن سوى مجسمه? دیو سیاه، پرى سنگ شده بر دهانه? غار و جائى که هزار سال پیش آب به برکه مى‌ریخت در خواب بود. مرد خر سنگى برداشت و با تلاشى سخت مجسمه? سنگى دیو را خرد کرد و تکه‌هاى آن را در گودالى ریخت روى گودال را پوشاند.
مراد بعد از فارغ شدن از کار دیو به جانب پرى شتافت، شال را از کمر گشود و تن پرى را با برگ و بار له شده? درخت شست. تن پری، اندک اندک گرم شد، دلش تپیدن گرفت و وقتى چشمان زیبایش را گشود، زندگى در آنچه خفته بود بیدار شد. آب جارى شد، ماهیان درون برکه، در پرتو آفتاب نیمروز به رقص درآمدند. علف در برابر نسیم خم شد. شاخسار درختان به پیچ و تاب درآمدند و آب تا دوردست دور، در جوى‌هاى چشمه پرى به جریان درآمد.
روستاى چشمه پرى از خواب هزارساله بیدار شد و زندگى دیگر بار آغاز گشت در گندم‌زار، کشاورزان بى‌خبر از آنچه بر آنان رفته بود داس‌ها را به حرکت در آوردند و به ”گله‌درو“ پرداختند. پیرزن، نان را به سینه? تنور زد و نان دیگر را از تنور بیرون کشید و دود تنور خانه‌?ا را از روزن بام به آسمان آبى شتافت. کودکان در آستان کلبه‌ها به بازى پرداختند و آواى شاد بچه‌ها در دل کوه پیچید.
دختر روستائى با مشک آب به جانب گندمزار رفت و زنى با بار هیزم به خانه بازگشت، پرندگان به پرواز آمدند و رمه و چهارپایان و چوپان به جنبش درآمدند ...
شامگاه آن روز هزار ساله، روستائیان ده چشمه پرى شادمان از حاصل کار روزانه به روستا بازگشتند تا شب را بیارامند و فردا، پرتوان‌تر از دیروز به کار پردازند. دهقانان روستاى چشمه پرى در جستجوى مراد همه جا را جستجو کردند و رد پاى اسب او را تا دهانه? غار قله? بلند و کنار برکه? چشمه پرى دنبال کردند اما از مراد و اسب او خبرى نبود.
در روستاى چشمه پری، اینجا و آنجا مردان و زنانى را مى‌توان یافت که گاه از اسب سپید مراد و یال بلند و رخشانش که به هنگام درو در چراگاه دیده‌اند سخن مى‌گویند. پیران ده چشمه پرى مى‌گویند: در هر چشمه‌اى یک پرى زندگى مى‌کند و تا پرى زنده است چشمه نمى‌خشکد. مى‌گویند پرى و مراد، جان چشمه‌اند و تا چشمه جان دارد جارى است. در سال‌هاى خشک و کم باران و سال‌هائى که آب چشمه کم مى‌شود روستائیان ده چشمه پری، گاو یا گوسفندى در پاى چشمه قربانى مى‌کنند و مراد آنان از این کار، فراوان شدن آب و جارى بودن جاودانى چشمه است.
هزاران سال مى‌گذرد و روستاى چشمه پرى هم‌چنان برجاست. بعد از خواب هزارساله? چشمه پری، کودکان بسیارى زاده شدند، کار کردند، پیر شدند و مردند و زندگانى هم‌چنان ادامه یافت. مى‌گویند دهقانان روستاى چشمه پرى بعد از خواب هزارساله، راه روال دیگرى در پیش گرفتند و روش‌هاى نیکوى گذشته تغییر کرد. مى‌گویند غبارى که از شکستن تن سنگ‌شده? دیو سیاه در قله? بلند بر آب برکه نشست آب را آلوده ساخت. دهقانان روستاى چشمه پری، بعد از خواب هزارساله به‌تدریج دگرگون شدند و در سال‌هاى بعد ”گله‌درو“ و ”گاه شخم“ یعنى شخم زدن و درو کردن محصول با کار جمعى و وجین کردن و هرس کردن و آبیارى به یارى همه? اهالى ده و تقسیم محصول به‌دست آمده، به تناسب کارى که هرکس انجام مى‌دهد به‌تدریج منسوخ شد.
بعد از آن ماجرا، دهقانان خانه‌هاى خود را دیوارکشى کردند، گله‌ها را از یکدیگر جدا و آغل‌هاى جداگانه ساختند و هرکس کوشید برخلاف گذشته، سهم بیشترى از هر چیز به خود اختصاص دهد؛ و چنین بود که یکى فقیر و دیگرى ثروتمند شد. مى‌گویند تنها چیزى که به‌همان شکل نخستین خود باقى ماند خانواده و زندگى خانوادگى است. و چنین بود که روستا، بى‌آلایشى پیشین را از دست داد؛ هیچ‌کس نمى‌داند چرا چنین شد؟ مى‌گویند همه? بدى‌ها از دیو است، چنین است؟

[ پنج شنبه 88/11/1 ] [ 12:25 صبح ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 117
بازدید دیروز: 181
کل بازدیدها: 1509782