سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

داستان مادر (قسمت اوّل) را در

ادامه مطلب بخوانید:

 

 

دو سه پنجره به سرعت گشوده شد و چند نفر سر خود را از آنها بیرون آوردند و به سر و صدایی که ناگهان از حیاط خانه بلند شده بود گوش فرا دادند.. یکی از آنها که زن میانسالی بود گفت:

- مستاجر تازه است.... دارد با حمالی که اثاثیه او را آورده چانه می زند!
خانه یک بنای دو طبقه بود که گرداگرد حیاط کوچکی در کوچه محقر یکی از کثیف ترین محله های شهر ساخته شده بود ...اتاقهای این خانه هر یک در اجاره کارگران کارخانه ها و کارمندان جزء و کارگران فصلی بود که بیشتر تابستانها در آنجا اتاقی کرایه می کردند.
بچه ها در تمام ساختمان پراکنده بودند و از در و دیوار بالا می رفتند ... رویهم رفته بیست خانواده در این بنای قدیمی زندگی می کردند میان افراد این خانواده ها غالبا قهر و آشتی در کار بود....
اساس وقت گذرانی آنها به پر حرفی و غیبت از این و آن می گذشت و طبعا هر وقت هم که برای کسی اشکالی در کارش یا بیماری یا وضع حمل و غیره پیش می آمد همگی به کمکش می شتافتند.
از هر چه که بگذریم همه با هم همدرد و صمیمی بودند و رنجشهایی که پیش می آمد, چندان طولانی نمی شد.... یکی از اتاقها از چندی پیش خالی بود... مستاجر این اتاق ماه قبل بر اثر بیماری روانی مرده بود... پیرزن مهربان بود اما زندگی با او مهربان نبود امروز صبح زنی این اتاق را اجاره کرد و یک ساعت بعد اثاثیه خود را نیمی بر دوش و بازوی خود و نیمی توسط یک باربر به آنجا اورده بود و حالا داشت با باربر سر پول داد و قال می کرد ...
زن با صدای تیز و ناراحت کننده خود مثل بارانی تند حرف می زد و مرد گاه به گاه با صدای بم و یکنواخت خود حرف او را قطع می کرد و همان یک جمله را که از اول گفته بود تکرار می کرد.

- تا پولم را تمام نگیرم نمی رم!
تمام دعوا بر سر چند سکه بود... اما همین پول برای هر دو که فقیر بودند ارزش فراوان داشت دست آخر باربر از آنچه می خواست تخفیفی داد و زن هم با غیط چند سکه دیگر پیش پای او پرتاب کرد و آنگاه بار و بنه خود را برداشت و از پله ها بالا رفت!
دو زنی که از طبقه دوم این ماجرا را تماشا می کردند, به دقت در او نگریستند و یکی از آنان با ارنج به پهلوی دیگر زد و غرغر کنان گفت:
- قیافه اش به آدمکشا می خوره!
در این وقت دخترکی از پله ها بالا آمد و یکی از این دو زن که مادر او بود گفت:
- رزی این زن را دیدی؟
دختر گفت:
- بله ..از باربر پرسیدم که بارش را از کجا آورده گفت که از پشت خط آهن....زن با او ده ((رئال )) طی کرده بود.. اما وقتی بارش به اینجا رسیده هفت ((رئال )) بیشتر نداده بود!
زن با ابروانی گره کرده گفت:
- اسمش رو به تو نگفت؟
دخترگ گفت:
- نه باربر هم اسم اونو نمی دونست فقط می گفت که تو خونه قبلی ((لاگا)) صدایش می کردند.
مستاجر تازه دوباره از پله ها پائین آمد تا بقیه اثاثیه اش را که در حیاط مانده بود بردارد با بی اعتنایی به زن هایی که در کنار پنجره به او می نگریستند نگاه کرد بعد شانه هایش را حرکتی ناموزون داد اما چیزی نگفت!
رزیتا بی اختیار لرزید و به مادرش گفت:
- من از این زن می ترسم!
لاگا خدود چهل ساله می نمود و بقدری لاغر بود که پوست و استخوانی بیش به نظر نمی آمد. انگشتانش مثل پنجه کرکس باریک و بلند بود و شباهت به یک چنگال زشت داشت.
گونه هایش فرورفته و پوستش زرد و پرچین بود و موهای بلند و سیاهش را بافته و به پشت سر انداخته بود در دیدگان فرورفته سیاهش برقی وحشیانه می درخشید... و در صورتش اثر خشونتی چنان وحشی هویدا بود که هیچ کس جرات حرف زدن با او را نداشت!
آن روز به بعد لاگا تنها و خاموش زندگی خود ر آن خانه شلوغ ادامه داد. او سعی می کرد با کسی معاشرت نداشته باشد و همین حس کنجکاوی همسایه ها را سخت برانگیخت. همه می دانستند که این زن خیلی تنگدست است. ظاهرش اینطور نشان می داد...زیرا لباس و سر وضع او بسیار محقرانه بود هر روز ساعت شش به سر کار می رفت و تا پیش از غروب بر نمی گشت..اما هیچ کس نتوانست بفهمد که او کجا کار می کند و چقدر درآمد دارد همسایه ها از یک پاسبان که در آن خانه مسکن داشت خواستند تا درباره اش تحقیق کند.. پاسبان در جواب آنها گفت تا وقتی که این زن مخل آسایش کسی نشده و کسی از او شکایت نکرده نمی تواند در امورش دخالت کند قانون این را می گوید.
منتها در این گونه محله ها خبرها خیلی زود بر سر زبانها می افتد... چند روز بعد یک بنا که در یکی از اتاقهای این عمارت سکونت داشت اظهار کرد که یکی از دوستانش که در محله خط آهن زندگی می کند این زن را می شناخته و از زندگی او آگاه است.
بنا به گفته او لاگا یک ماه پیش از این دوره هفت ساله محکومیت خود را تمام کرده و از زندان بیرون آمده بود ..
او را به جرم قتل زندانی کرده بودند..چند هفته اول بعد از زندان را در اتاقی در محل خط آهن به سر برده بود اما در آنجا بچه ها دائما به او سنگ پرتاب می کردند به طوری که یک روز از فرط اوقات تلخی آنها را به باد کتک گرفته و در نتیجه صاحب خانه غذرش را خواسته بود...
رزیتا از مادرش پرسید:
- او چه کسی را کشته؟
مادرش گفت:
- نمی دانم به نظرم عاشقش را..
رزیتا با نگاهی متعجب و خنده ای تحقرآمیز گفت
-ممکن نیست کسی عاشق این زن شده باشد.
مادر رزیتا سر به سوی اسان بلند کرد و ناله کنان گفت:
- یا مریم مقدس یک وقت این زن دختر مرا نکشد!...
دیدید که از اول گفتم قیافه ای آدم کشها را دارد!
رزیتا احساس کرد که مو بر بدنش راست شده او نیز دعایی زیر لب خواند بعد نفس بلندی کشید.
درست در این موقع لاگا که از کار روزانه بازمی گشت پا به خیاط گذاشت. ان عده بدون اختیار خود را جمع و جور کردند تا وی از کنارشان بگذرد زن با نگاهی وحشی خود به آنان نگریست گویی در رفتار آنها چیزی نگران کننده یافت و نگاهی از روی سوظن به آنان انداخت پاسبان برای آنکه سکوت را بشکند به او سلام گفت.. زن با ابروان درهم کشیده حواب سلام او را داد و بی آنکه حرفی دیگر بزند به اتاق خود رفت و در را بر هم کوفت.
حاضرین صدای چرخیدن کلید را در قفل اتاقش شنیدند ...همه از نگاه او نگاه خشن او که بیننده را بی اختیار نگران می کرد ناراحت بودند و زیر لب طوری نجوا می کردند که گویی این زن جادوگری است که نفرینشان کرده است.
اما رفتار لاگا به هیچ وجه حکایت از این نمی کرد که وی قصد آزار کسی را داشته باشد راه خودش را می رفت و به کسی کاری نداشت
به تدریج اضطرابی که با آمدن لاگا پدید آمد بود رو به آرامی گذاشت زیرا همسایگان به وجود او در این خانه عادت کرده بودند ختی پیلار که عادتا زن پرچانه و زبان درازی بود دیگر از این که گاه به گاه او را می دید که از کنار جمع می گذرد احساس کنجکاوی نمی کرد..فقط یکی دو بار گفته بود
- خیال می کنم زندان دیوانه اش کرده باشه.. برای خیلی ها این اتفاقات عادیه!
با اینهمه یک روز اتفاقی افتاد که دوباره تنور گفتگو را گرم کرد...پسر حوان کنار نرده آهنی خانه ایستاد و سراغ خانم آنالاگا را گرفت...پیلار که در صحن خانه مشغول وصله کردن پیراهنش بود به دخترش نگاه کرد و آنگاه سری تکان داد و گفت:
- آدمی به این نام در این خانه نداریم..
جوان قدری این پا و آن پا کرد و بعد با کمی خجالت گفت
- چرا خیال می کنم که حالا لاگا صدایش می کنن؟
این بار رزیتا در ورودی داخل ساختمان را نشان پسر حوان داد و به سادگی گفت:
- آها..اتاقش اونجاس!
جوان با لبخندی از او تشکر کرد و داخل حیاط شد رزیتا دخترکی خوشکل و خوش اب و رنگ بود.. مخصوصا چشمان سیاه و کشده ای داشت که گویی برای او نعمتی بزرگ بحساب می آمد میخک قرمزی بر گیسوان سیاه خود داشت که سیاهی و براقی آنها را جلوه ای بیشتر می داد پیراهن خوش رنگش به تن او خوب می نشست و نگاها را به سویش می کشید!
جوان بار دیگر لبخند زد در حالی که با نگاهش رزیتا را می بلعید گفت
- آفرین بر ماردی که تو را به دنیا آورده دختر!
این بار پیلار که تعارف مستقیم به او مربوط می شد گفت
- خدا نگهدارتو ن باشه آقا...!
جوان به سمتی که پیلار نشانش داده بود رفت و انگشت به در اتاق لاگا زد .. مادر و دختر از آنجا که نشسته بودند با دقت و کنجکاوی به وی نگاه می کردند!
هیچکس حواب نمی داد و پسر جوان ناگزیر شد دوباره انگشت به در بزند..این بار از داخل اتاق صدای ناهنجاری لاگا به گوش انان ریخت که می پرسید کیه؟
پسر جوان گفت
- باز کن مادر منم!
فریادی بلند از دورن اتاق برخاست و در به سرعت گشوده شد لاگا نفس زنان بانگ زد
- پوری ...پوری
زن بازوان خود را به دور گردن پسر جوان حلقه کرد و چند بار او را به حرارت و هیجان تمام بوسید... سپس با علاقه و اشتیاقی شدید مشغول نوازش موهای او شد...
رزیتا و مادرش که دزدان ناظر این صحنه آشوبگر بودند هیچگاه گمان نبرده بودند که ممکن است در دل این زن چنین قلب مهربان و سرشار از محبتی وجود داشته باشد..
زن در حالیکه از خوشحالی روی پای خود بند نبود پسر جوان را به درون اتاق برد....
رزیتا با تعجب گفت:
- پس این پسرش بود. چطور می شه زن به این زشتی پسری به این خوش تیپی داشته باشه؟
واقعا هم پاریس پسر زیبایی بود.. صورتی نسبتا لاغر و دندان هایی سفید و صدفی و موهایی براق داشت که در دو طرف تراشیده شده و در بالای سر به صورت کاکلی که درست کردن آن فقط از آرایشگر ماهر ساخته است گرد آمده بود.. پوستی گندمگون داشت و مثل همه جوانهای زمان خود لباسی آراسته بر تنش بود شلوارش چسبان و کاپشن اش کوتاه و پیراهنش سفید و یقه باز بود..
اندکی بعد دوباره در اتاق لاگا باز شد و زن که بازو در بازوی پسرش داشت بیرون امد و به او گفت
- هفته دیگر می آیی هان؟
پسر گفت:
- اگر گرفتاری پیش نیاد حتما می آم!
پسر جوان نگاهی به رزیتا انداخت... و بعد با مادرش خداحافظی کرد . وقتی که از کنار خانم پیلار و دخترش می گذشت با اشاره سر به آن دو بدرود گفت و این بار رزیتا بحای مادرش جواب داد:
- خدا نگهدارتان باشه!
اما همراه این سخن دختر نگاهی شیطنت باز به جوان انداخت و لبخندی زد..
لاگا این لبخند و نگاه را دید و اثر خشونت وحشیانه ای که بر اثر ورود پسرش از میان رفته و جای خود را به شادمانی داده بود دوباره مانند ابری که آسمانی صاف را بپوشاند به چهره اش بازگشت...پیش از آنکه به اتاق خود بازگردد با نگاهی تند و تهدید آمیز به دختر زیبا نگریست...
خانم پیلار برای آنکه سر صحبت را با او باز کرده باشد پرسید:
- این آقا پسر شما بود خانم؟
لاگا با خشونت جواب داد:
- آره پسرمه
و بی آنکه چیز دیگری بگوید به درون اتاق خود رفت و در را سخت بهم کوفت!
ظاهرا هیچ چیز نمی وانست این زن را به راه آورد.. حتی موقعی که دلش از صحبت و عاطفه اکنده بود باز دریچه این دل را به روی دیگران بسته نگاه می داشت.. وقتی که لاگا رفت رزیتا آهی کشید و دوباره گفت:
- پسر خوشکلی داره! شاید خودش هم تو جوونی خوشکل بوده!
و در طول روزهای بعد به دفعات از این مسله حرف زد!
لاگا به پسرش عشقی شدید و وحشیانه داشت زیرا این پسر تنها کسی بود که در دنیا داشت و به همین علت علاقه او به این پسر با توقعات و نازک دلی هایی مبالغه آمیز در آمیخته بود دلش می خواست او نیز عزیزترین کس این پسر باشد و پاریس به او همان طور نگاه می کند که او خود به وی نگاه می کرد...البته چون محل کار او دور از آنجا بود برای آن دو ممکن نبود در کنار هم زندگی کنند بهمین جهت در تمام طول هفته لاگا با نگرانی از خود می پرسید که پاریس دور از او چه می کند و چه سرگرمی هایی دارد فکر این که پاریس به زن یا دختری نگاه کند برایش غیر قابل تحمل بود خاطرات تلخ اولین عشق گذشته بیمی هراسناک به دل می ریخت مخصوصا این که یک دختر سیاه چشم زیبای شهر این پسر رااز راه بدر برد دیوانه اش می کرد!
وقتی لاگا نگاه شیطنت بار رزیتا و لبخند پسرش را دید خشمی بی پایان وجودش را بر انگیخت اصلا از همان اول کار این زن از همسایگان در خود نفرتی بی دلیل در دل احساس می کرد زیرا که آنها خوشبخت بودند اما بخت از او گریخته بود. انها زندگی راحتی داشتند اما او صبح تا شب جان میکند از این گذشته از آنها بدش می آمد زیرا آنها از راز موحش او آگاه بودند اما چه کسی دلیل روزگار اشفته او را می دانست؟ هیچکس ! و حالا می خواستند پسرش را هم از دستش بیرون اورند احساس می کرد که حس تنفر به آنها به درجه شدت رسیده است!
هفته بعد لاگا بعد از ظهر از اتاقش بیرون آمد و از حیاط گذشت و در پشت نرده ایستاد رفتار او طوری زننده بود که همسایه ها به صدا در آمدند رزیتا که او نیز از صبح انتظار رسیدن عصر دقیقه شماری می کرد پوزخندی زد و آهسته به آطرافیانش گفت:
- می دونین برای چی پشت نرده وایستاده؟ برای این که آقا پسرش امروز به دیدنش میآد و خانم نمی خواد که ما به این اقازاده نیگاه کنیم!
و بالاخره پاریس امد و لاگا بی درنگ او را به اتاق خود برد رزیتا مدتی به سمت نرده نگاه کرد و لبخند زد و در دیدگانش برقی از شیطنت درخشید...چندین بار فکر کرده بود که این بار که پاریس می آمد با او سر صحبت باز کند...قبلا در این تصمیم نظری جز تمایل قلبی نداشت ولی حالا حس می کرد از این راه می تواند این زن را آزار دهد این تصمیم لذت بیشتری به او می داد و وقتی که منظره خشم و ناراحتی شدید لاگا را به نظر می آورد دندانهای سفیدش از خلال دو لب گوشتالودش به درخشش در می آمد!
او آرام آرام به سمت نرده رفغت و این بار در آنجا کشیک ایستاد به طوری که در هنگاه مراجعت پاریس و مادرش ناگزیر بودند از کنار او بگذرند اما در موقع بازگشت پاریس مادرش که متوجه این موضع شده بود طوری در سمت چپ پسر جای گرفت که مانع رد وبدل شدن هر گونه نگاهی میان آندو شد رزیتا آن وضع را دید شانه ها را بالا انداخت و با اوقات تلخی در دل گفت:
- این دفعه به این زن نشان می دم که من بچه نیستم!
- هفته بعد لاگا دوباره از اولین ساعات بعد از ظهر در کنار نرده جای گرفت اما این بار رزیتا از خانه بیرون رفت و آهسته آهسته در مسیری که قاعداتا می بایست پاریس از آن راه بیاید براه افتاد طولی نکشید که سر و کله پسرک از دور پیدا شد اما رزیتا همچنان به راه ادامه داد و سعی کرد که نگاهش با نگاه او برخورد نکند پاریس که به کنار او رسیده بود ایستاد و گفت:
- - سلام خانم خوشکل!
رزیتا با تعجب به او نگاهی کرد و جواب داد:
- عجب خیال کردم که می ترسین با هم حرف بزنین!
پسرک که مثل همه جوانان همسن خودش از کلمه ترس بدش می امد مغرورانه گفت:
- من از هیچی نمی ترسم
رزیتا گفت:
- از مادرت جطور؟
و دخترک بی آنکه منتظر جواب شود مثل اینکه می خواهد خیال پسر را راحت کند و از نگرانی بیرونش بیاورد به راه خود ادامه داد اما خودش می دانست که پسرک او را در چنین وضعی تنها نخواهد گذاشت

پاریس پرسید:
- به کجا میرین؟
رزیتا گفت:
- می خواین چه کنین؟ بهتره شما خیلی زود پیش مادرتون برین و گرنه کتک می خورین مگه نمی بینین که هر وقت با او هستین حتی نگاه کردن به روی من ترس دارید؟
پسرک گفت:
- این حرفا چیه دختر؟
و دختر گفت:
- خداحافظ کار لازمی دارم و باید برم
پاریس با حالی ناراحت به سمت خانه رفت و رزیتا با خوشحالی شیطنت آمیزی لبخند زد.
وقتی لاگا و پسرش از حیاط گذشتند تا پاریس خداحافظی کند دوباره رزیتا در حیاط ایستاده بود این بار عزت نفس پاریس به او جرآت داد که بایستد و با او نیز خداحافظی کند لاگا از خشم کبود شد و با صدایی خشن فریاد زد:
- بیا پاریس چرا وایسادی؟
وقتی که پاریس رفت لاگا چند لحظه مقابل رزیتا ایستاد مثل این بود که می خواست چیزی بگوید اما با کوشش تمام خشم خود را فرو خورد و خاموش به اتاق خود بازگشت!
جند روزی بعد جشن معروف سویلا فرارسید آن شب استاد بنایی که ساکن آن خانه بود به کمک دو نفر دیگر از مستاجرین طناب بلندی از این سو به آنسوی حیاط کشید و آنرا پر از فانوس های کاغذی کرد که در آن شب مهتابی نورهای رنگارنگشان جلوه و زیبایی خاصی داشت و با نور ستاره ها که چشمک زنان در آسمان جلوه می فروختند در می آمیخت.
اهالی خانه در وسط حیاط روی صندلی ها نشسته و دور هم حلقه زده بودند و زنها که غالبا مشغول شیر دادن به بچه های کوچک خود بودند وبه سرعت تخمه ها را به دهان می ریختند فقط گاه به گاه دست از پرچانگی بر می داشتند تا پسر بچه یا دختر بچه ای را که شیطانی می کرد آرام کنند و دوباره به پر حرفی بپردازند و تخمه بشکنند.. هوای خنک شب که خبر از آمدن بهار می داد برای آنها خیلی مطبوع بود!
آنهایی که توانسته بودند به خرید بروند با آب و تاب ماحرای چک و چانه زدن با فروشندگان را برای همسایگان تغریف می کردند و جزئیات آنچه را در بازار دیده بودند با مبالغه گویی باز می گفتند. همه اهالی این عمارت در حیاط بودند به جز لاگا که از پنجره اتاقش نور ضعیف شمعدانی پیدا بود یک نفر پرسید:
- پسرش کجاست؟
پیلار جواب داد
- یک ساعت پیش اومد حالا توی اتاق پیش مادرشه!
رزیتا خنده کنان گفت
- واقعا که چه تفریح خوبی!
یکی از مردان فریاد زد:
رزیتا دست از سر لاگا بردار یک خرده برای خودمون برقص
دیگران یکصدا فریاد زدند:
- رزا باید برقصه رزا باید برقصه
همه جای دنیا در جنوب شهر ها همه رقص را دوست دارند
صندلی ها دایره وار دور هم چیده شد بنا و راننده کامیون به سرغ دمبک های خود رفتند رزیتا دو تکه فلز به انگشت خود بست و همراه با دختران دیگر به پایکوبی پرداخت
پاریس که از اتاق محقر مارش صدای موسیقی و رقص شنیده بود گوشهایش را تیز کرد و گفت
- به نظرم دارن می رقصن مادر
پس از پشت پرده پنجره نگاهی به بیرون انداخت و عده ای را که در حیاط بودند در نور ملاین فانوس های کاغذی دور هم در حال رقص و کف زندن دید مخصوصا متوجه دو دختر حوان شد که با گرمی تمام پایکوبی می کردند...رزیتا لباس روزهای عید کریسمس خودش را پوشیده بود و گل میخک سرخی به موهایش زده بود که سیاهی آنها را بیشتر جلوه می داد به دیدن این منظره قلب پاریس بی اختیار نا آرامی کرد.
پسر بی اختیار به طرف در اتاق رفت ماردش با نگرانی داد زد:
- می خوای چه کنی!
پسر جوان با ارامی گفت:
- می خوام رقص اینها را تماشا کنم تو هیچ وقت نمی خواهی من یک خرده تفریح کنم!
مادر گفت:
- نه تو نمی ری رفص اونا رو تماشا کنی میری رزیتا رو تماشا کنی.
- لاگا خواست جلوی پسرش را بگیرد اما پاریس از اتاق بیرون رفته بود لاگا نیز با یکی دو قدم فاصله به دنبال او آمد و در تاریکی ایستاد تاکسی اثر خشم شدیدی را که بر چهره داشت نبیند
- رزیتا متوجه پاریس شد و رقص کنان موقعی که از کنار او می گذشت گفت:
- نمی ترسی به من نگاه کنی؟
خودش هم همیشه از لاگا می ترسید اما این مرتبه رقص به او جرات و قوت قلب داده بود وقتی که صدای دمبک خاموش شد دختری که همراه با رزیتا می رقصید نفس زنان روی یک صندلی افتاد اما رزیتا به جانب پاریس رفت و در برابرش ایستاد و در حالیکه او نیز نفس نفس میزد گفت:
-لابد رقص بلد نیستی پسر؟
جوان گفت:
- خیلی خوب بلدم!
دختر گفت:
- خوب پس بیا!
رزیتا با لبخندی آمیخته با دلبری فراوان به او نگاه کرد اما پاریس دو دل بود از پشت سر نگاه سریعی به سوی مادرش انداخت زیرا حدس می زد که باید مادرش در تاریکی ایستاده باشد رزیتا مفهوم این نگاه را دریافت و با لحنی نیشدار گفت:
- می ترسی... هان؟
پسر با سرعت گفت:
- از چی بترسم؟
این بار پاریس دیگر تردید از دل بیرون راند و وارد معرکه شد دایره زنگی یکی از زنان به صدا در آمد و حاضرین با آهنگی منظم به کف زدن پرداختند....
دختر جوانی یک جفت دستمال به پاریس داد پاریس با رزیتا همه را به نشاط آورده بود. رزیتا در حین چرخ زدن با نگاهی تمسخر آمیز هر بار به آن سمت که لاگا ایستاده بود می نگریست و هر بار بیشتر متوجه رنگ پریدگی او می شد...
لاگا بی حرکت ایستاده بود و با دقت به رزیتا می نگریست که در حال پایکوبی به پاریس لبخند می زد ..دیدگان زن بدبخت مثل دو تکه زغال سرد اما خشمگین به آنها زل زده بود اما هیچ کس به او توجه نداشت و ناله ای هم که از دل او برخاست به گوش کسی نرسید.


[ شنبه 88/9/7 ] [ 9:56 صبح ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 125
کل بازدیدها: 1505424