سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

28-بانوی بسیار بزرگوار من!
عجب سال هایرا می گذرانیم، عجب روزها و عجب ثانیه هایی را... و تو در چنین سال ها و ثانیه ها، چه غریب سرشار از استقامتی و صبور و سر سخت؛ تو که بارها گفته ام چون ساقه ی گل مینا ظریف و شکستنی هستی...
مرا نگاه کن بانوی من، که تنومندانه در آستانه ی از پا در آمدنم، و باز، در پیشگاه سال تازه از تو می خواهم که به من قدرت آن را بدهی که با رذالت ها کنار نیایم، و ذره ذره، رذالت های روح کوچک خویشتن را همچون چرکاب یک تکه کهنه زمین شوی، با قلیاب کف نفس و تزکیه بشویم و دور بریزم...
اینک عزیز من! ببین که سال تازه را چگونه به تو تبریک می گویم؛ آنسان که سنگی را با کوبیدن خویش بر تنگ بارفتنی.
اما چه کنم که بی تو فقیرم، و بی تو در رکاب هزارگونه تقصیرم؟
چه کنم؟
شاد باد سال نو بر تو، و در سایه ات بر همه ی ما.

28-بانوی بسیار بزرگوار من!
عجب سال هایرا می گذرانیم، عجب روزها و عجب ثانیه هایی را... و تو در چنین سال ها و ثانیه ها، چه غریب سرشار از استقامتی و صبور و سر سخت؛ تو که بارها گفته ام چون ساقه ی گل مینا ظریف و شکستنی هستی...
مرا نگاه کن بانوی من، که تنومندانه در آستانه ی از پا در آمدنم، و باز، در پیشگاه سال تازه از تو می خواهم که به من قدرت آن را بدهی که با رذالت ها کنار نیایم، و ذره ذره، رذالت های روح کوچک خویشتن را همچون چرکاب یک تکه کهنه زمین شوی، با قلیاب کف نفس و تزکیه بشویم و دور بریزم...
اینک عزیز من! ببین که سال تازه را چگونه به تو تبریک می گویم؛ آنسان که سنگی را با کوبیدن خویش بر تنگ بارفتنی.
اما چه کنم که بی تو فقیرم، و بی تو در رکاب هزارگونه تقصیرم؟
چه کنم؟
شاد باد سال نو بر تو، و در سایه ات بر همه ی ما.

29-عزیز من!
از اینکه می بینی با این همه مساله برای سخت و جان گزا اندیشدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر، غشغشه می زنم؛ بالا می پرم، ماشین های کوکی را کف اتاق می سرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه یی افتاده بازی می کنم و به دنبال حرکت های سادلوحانه و ولگردانه اش، ولگردانه و ساده لوحانه می روم تا باز آن را از خویش برانم، و ناگهان به سرم می زند که بالا رفتن از دیوار صاف صاف را تجربه کنم – گرچه هزاران بار تجربه کرده ام، و با سرک کشیدن های پیوسته و عیارانه به آشپزخانه،دلگی های دائمیرا نشان می دهم، و نمک را هم قدری نمک می زنم تا قدری شورتر شود و خوشمزه تر، مرا سرزنش مکن، و مگو که ای پنجاه ساله مرد! پس وقار پنجاه سالگی ات کو؟
نه...
همیشه گفته ام و باز می گویم، عزیز من، کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد...
آه که در کودکی، چه بیخیالی بیمه کننده یی هست، و چه نترسیدنی از فردا...
بانوی من!
مگر چه عیب دارد که انسان، حتی در هشتاد سالگی هم الک دولک بازی کند، و گرگم به هوا، قایم باشک، و اکردوکر، و تاق یا جفت، و « نان بیار کباب ببر» و « اتل متل »... جدا مگر چه عیب دارد؟ مگر چه خطا هست در اینکه برای چیدن یک دانه تمشک رسیده که در لابلای شاخه های به هم تنیده جا خوش کرده است، آن همه تیغ را تحمل کنیم؟
مگر کجای قانون به هم می خورد، اگر من و تو، و جمع بزرگی از یاران و همسایگانمان، در یک روز زرد پاییزی، صد ها بادبادک رنگین را به آسمان بفرستیم و کودکانه به رقص های خالی از گناه آنها نگاه کنیم؟
بادبادک ها، هرگز ندیده ام که ذره یی از شخصیت آدم ها را به مخاطره بیندازند.
باور کن!
اما شاید، طرفداران وقار خیال می کنند که بادبادک بازی ما، صلح جهانی را به مخاطره خواهد انداخت، و تعادل اقتصاد جهانی را، و عدل و انصاف و مساوات جهانی را ... بله؟
بانوی من! این را همه می دانند: آنچه بداست و به راستی بد است، چرک منجمد روح است و واسپاری عمل به عقده ها، نه هوا کردن بادبادک ها...
ای کاش صاحبان انبارهای چرک منجمد و دارندگان عقد های حقارت روح نیز مثل همگان بودند. آنوقت، فکرش را بکن که چه بادبادک بازی عظیمی می توانستیم در سراسر جهان به راه بیندازیم، و چقدر می خندیدیم...
بشنو، بانوی من!
برای آنکه لحظه هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیز هایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملا سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را، از کودکی، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که برخی لحظه ها واقعا باید کودکانه به زندگی نگاه کند، شقی و بی ترحم خواهد شد...
حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریاد های شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را...
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک ها را نوازش کرد...

30-عیب گرفتن آسان است بانو، عیب گرفتن آسان است.
حتی آنکس که خود، تمام عیب است و نقص و انحراف، او نیز می تواند بسیاری از عیوب دیگران را بنماید و بر شمارد و جندان هم خلاف نگفته باشد.
عیب گرفتن، بی شک آسان است بانو؛ عیب را آنگونه و به آن زبان گرفتن که منجر به اصلاح صاحب عیب شود، این کاری است دشوار و عظیم، خیرخواهانه و درد شناسانه...
ما، این زمان، بیهوده است که در راه یافتن انسان بی نقص مطلق، زمین جستجو کنیم.
زندگی زراندیشانه ی امروز، مجال یکسره خوب بودن، کامل عیار بودن، حتی در ذهن هم انحراف و اندیشه باطلی نداشتن را از انسان گرفته است.
انقلاب به سر دویدن است، اصلاح متین و آرام رفتن؛ و به هر صورت از شتاب که بگذریم، قدم به قدم پیش باید گذاشت.
اینک، می توانیم، تنها در راه ساختن کم عیب ها قدم برداریم نه خوبان مطلق معصوم.
و تو، با چه مشتقی، انصافا، در طول این سال های ستمبار استخوان شکن، کوشیده یی که از من موجودی کم عیب بسازی، یا دست کم آگاه بر عیوب خویش؛ کاری که من، در حق تو، هرگز نتوانستم – گرچه باورم هست که تو در قیاس با من، بسیار کم عیب پرورش یافته یی.
بانو! من بی بزرگتر بزرگ شدم: خوب اما معیوب.
تو اما هیچکس نمی تواند به دقت بگوید که تحت تاثیر کدام مجموعه عوامل، اینگونه شدی که هستی: عصبی، تلخ، خودار، خاموش، زود رنج، در آستانه ی افسردگی، و بااین همه سرشار از نیروی کار و ایثار؛ سرشار از خواست خدمت به دیگران، و ساخت انسان کوچکی که در کنار تو زندگی می کند.
تو صبور نبودی بانو، صبوری بودی.
تو تحمل نکردی، بل به ذات تحمل تبدیل شدی...
می دانم ای عزیز، می دانم...
در کلام من انگار که زهری هست، و زخمی، و ضربه یی، که راه را بر اصلاح می بندد.
( به همین دلیل من هر گز مصلح افراد نبوده ام و نخواهم بود. ) اما در کلام تو، تنها تلخی یک یاد آوری محبانه ی تاسف بار هست.
تو عیبم را سنگ نمی کنی تا به خشونت و بیرحمی آن را به سوی این سر پر درد پرتاب کنی و دردی تازه بر جملگی دردهایم بیفزایی.
تو عیبم را یک لقمه سوزان گلوگیر نمی کنی که راه نفسم را بر ببندد و اشک به چشمانم بیاورد و خوف موت را در من بیدار کند.
تو، مهم این است که به قصد انداختن و برانداختن نمی زنی، به قصد ساختن، تجدید خاطره می کنی.
من اگر هنوز هم سراپا عیبم، این به هیچ حال دال بر آن نیست که تو راهت را به درستی نرفته یی، بل به معنای خاراشدن عیوبی ست که من از کودکی و نوجوانی با خود آورده ام، و هرگز، در زمان هایی که روح، انعطاف پذیری بیشتری داشت، آن را به جانب خوب و خوب تر شدن، منعطف نکردم...
باید که یک روز صبح، قطعا و جدا، جدار سخت و سیمانی روحم را بتراشم، بیرحمانه و با یکدنگی، و بار دیگر- و شاید برای نخستین بار _ روحی بسازم به نرمی پر کاکایی های دریای شمال، به نرمی روح یک کودک گلیک، به نرمی مه ملایم جنگل های مازندران، به نرمی نسیم دشت های پهناور ترکمن صحرا، و به نرمی یک نگاه یک عاشق به معشوق...
و آنگاه، فرصت نوسازی خویشتن را به تو که در جستجوی این فرصت، عمری را گذرانیده یی، بسپارم.
من باید، باید، باید که یک روز صبح چنین کنم.
حتی اگر آن روز، روز مرگم باشد.
من نباید بگذارم که تو از اینکه چنین باری را تا اینجا بر دوش های خویش کشیده یی احساس بیهوده گی کنی.
نباید بگذارم که بی سوغاتی از این سفر باز گردی.
ما باید نخستین قدم ها را به سوی انسان بی عیب بر داریم و نه قدم های بلند به سوی بر شمردن عیوب همدیگر، به قصد آزردن، افسردن، کوباندن، له کردن، و به گریه انداختن...
و نه به سوی قطع امید از خویش، از انسان...
نه... نه...
ما انسانیم، نه آنکه عقرب کاشانیم.
ما افعی نیستیم – با کیسه هایی از زهر ناب خالص – که اگر باشیم هم باید آن کیسه ها را پیش از روز بزرگ ترک تنهایی، چون دندان های پوسیده و از ریشه به فساد آلوده و یکپارچه درد، به دور اندازیم.
عزیز من!
ما برای تکمیل هم آمده ییم، نه برای تعذیب و تعزیر هم.
این عین حقیقت است
و حقیقتی تردید ناپذیر...
به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ حجیم بد هیبت، مجسمه یک آواز مهرمندانه را بیرون می کشم...
یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گلیک، به نرمی یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی...

31-عزیز من!
از اینکه این روزها، گهگاه، چه بسا غالبا به خشم می آیی، ابدا دلگیر و آزرده نیستم.
من خوب می دانم که تو سخت ترین روزها و سالهای تمامی زندگی ات را می گذرانی؛حال آنکه هیچ یک از روزها و سالهای گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اظطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصه ها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی...
صبوری تو... صبوری تو... صبوری بی حساب تو در متن یک زندگی نا امن و آشفته، که هیچ چیز آن مفرح نساخته است و نمی سازد، به راستی که شگفت انگیزترین حکایت هاست...

32-بانوی من!
واقعه دیروز، بر خلاف پیش بینی هردومان، ابدا مرا دلگیر نکرد. به یادم هست آن روز را که دیدم هست آن روز را که دیدم سکه هایت را می فروشی تا چرخ های زندگی را، باز هم، تا سر چهارراه بعدی بچرخانی؛ آن روز گفتم: « باشد! در این نیز عیبی نیست.
سکه فروختن، خیلی خوبتر از باور فروختن است؛ چرا که سکه را، باز، به هر قیمت، می توان خرید یا از آن چشم پوشید؛ اما بی اعتقاد، انسان انسان نیست، و اعتقاد فروخته شده اگر رایگان هم به سوی ما بازگردد، تردامن و آلوده باز خواهد گشت؛ اما از این گذشته، خواهشی از تو دارم که فراسوی بحث اشیاء و اعتقادات است، و آن این است که هرگز، تحت هیچ شرایطی، این تصور را به ذهنت دعوت نکنی که روزی، آن دستبند طلا- که خاطره بیست زندگی مشترک ما را با خود دارد- به بازار ببری، که سخت افسرده و دلمرده خواهم شد»...
دیروز که دیدم صدای دلنشین صاحبخانه – که مهرمندانه تهدیدمان می کرد – تا آن حد بر اعصاب تو تاثیر گذاشت و آنگونه بر افروخته و دگرگونت کرد، دانستم که بد نیست خیلی زود لزوم این مساله را احساس کنیم که خاطره هایمان را از درون کوچکترین ذره های طلا بیرون بکشیم و در تجرد و طهارت کامل، از تک تک آنها نگهداری کنیم.
زنان، با گوهر، رابطه یی تاریخی دارند. من این رابطه را باور دارم و ابدا مخالف این نیستم که تو زینت افزار های کوچک اصل داشته باشی؛ اما اینکه خاطرات مشترکمان را به این زینت افزار ها متصل کنیم، امری ست دیگر، که دیگر هیچگونه اعتقادی به آن ندارم.
طلا، خاطرات شیرین زندگی مشترک را رنگ می کند همچون شی ئی بدلی به ماتحویل می دهد.
محبت را در گلدان طلای جواهر نشان کاشتن و امید رویش داشتن، اشتباهی ست که به آسانی جبران پذیر نیست.
اگر آن خاطرات عزیز مشترک را از طلا جدا کنیم، عیار خاطره صد خواهد شد، عیار طلا، صفر.
نه عزیز من... نه...
واقعه ی فروش آن دستبند، دیروز عصر، بعد از شنیدن صدای گرم و دلنشین صاحبخانه، ابدا مرا دلگیر نکرد. شاید این آخرین باری باشد که به آن دستبند تو می اندیشم، و شاید بتوانیم از فروش « دستبند طلای تو » نیز خاطره یی بسازیم و بارها و بارها از، ته قلب به آن بخندیم.
اگر عشق و خاطرات عاشقانه ی ما، که تنها مایملک شخصی ماست، به یک النگوی طلا آویخته باشد، مطمئن باش که آن عشق و خاطرات را چندان اعتباری نیست...
« گالان اوجای یموتی » هنوز یادت هست؟ او، روزی به « بویان میش » گفت: « من آن النگوی طلا را که برای سولماز خریده بودی دور انداختم؛ چرا که سنگین بود و به دست همسرم، افتادگی می آموخت » ...
من، باز هم یک روز سر کار خواهم رفت. قطع بدان! و یکروز، بر خلاف « گالان » برای تو النگویی بسیار سنگین خواهم خرید تا برای یک لحظه هم که شده، به دست های تو افتادگی بیاموزد. به یک بار تجربه می ارزد. از این گذشته، تو، باز هم می توانی آن النگوی سنگین را برای صاحبخانه بعدی، در گوشه یی پنهان کنی...
فکر می کنم به قدر شش ماه کرایه خانه بیارزد، و چیزی هم برای لباس های زمستانی بچه ها باقی بماند...
فکرش را بکن!
دستکش کرک گرم برای برف بازی، و کلی پول که صاحبخانه، هرگز نخواهد دانست که با آن، چه می تواند بکند
- حتی بعد از مرگ.

33-عزیز من!
بیا کمی پیاده برویم!
دیگر من و تو، حتی اگر دست در دست هم، و سخت عاشقانه، تمام شهر را هم بپیماییم کسی از ما قباله نخواهد خواست و کسی پا به حریم حرمت مهرمندی هایمان نخواهد گذاشت. این را بارها به تو گفته ام و باز هم خواهم گفت. از چه می ترسی عزیز من؟ بیا کمی پیاده راه برویم! بیا کمی پیاده راه برویم!
این فرصتی ست برای به یاد آوردن جمیع لحظه های گذشته با طعم عطر و مزه های بسیار متنوع: لحظه ی شفاف اوج محبت در یک غنچه فروبسته ی میخک، لحظه ی کوتاه شک و حسد، لحظه ی تلخ و پر از گریه ی مرگ یک خویش خوب، لحظه ی خریدن یک کلاه برای بچه یی در راه، لحظه ی تقدیم یک سکه طلا به تو و دلتنگی عمیق تو از من، لحظه ی آخرین نگاه تو بر در و دیوار خانه یی که از آنجا رانده شده ییم، لحظه ی فریاد شادمانه ی من که از پله ها را جهان می آیم تا به تو بگویم که در پنجاه دو سالگی کاری تازه یافته ام، لحظه ی خستگی بی حساب تو از رفتن به مدرسه و بازگشتن از مدرسه ی بسیار بسیار دور از خانه، گم شده در لابلای دودهای نفس گیر جنوبی، لحظه ی ادارک متقابل و هم جهت تو ومن، هنگامی که کودکی می گرید، روزنامه فروش تشنه یی فریاد می کشد، پیرمرد مستاصلی، ناگریز از وسط خیابانی می دود... لحظه ای نمره نیاوردن یکی از شاگردانت که برای تو عزیز و محترم است... و « لحظه ی رنگین زنان چایچین » ...
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!
این، برای جوان ها که خیلی چیزها را فراموش کرده اند و خیلی چیزها را در آستانه ی فراموشی قرار داده اند، شاید عبرتی باشد...
شاید ذره یی از یک تجدید نظر جدی و وفادارانه باشد در متن پر غبار و تیره ی زندگی باطل شهری...
شاید تلنگری باشد به ظرفی که سرشار است و محتاج سر ریز کردن...
شاید موجی باشد خاص، در حوضی مثل همه حوض های با آب راکد سبز ساکت، تا آن حوض را، دست کم به یاد دریا بیندازد، و یا حسرت چیزی را در دلش زنده کند که نمی داند چیست – شاید ماهی، یا که تصویر درختی در آن، یا قایقی کوچک...
شاید، جمله هایی اول قصه یی نو باشد...
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!

34-همسفر!
در این راه طولانی – که ما بی خبریم و چون باد می گذرد – بگذار خرده اختلاف هایمان را با هم، باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم؛ مطلقا یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی .
همسفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنای شبیه بودن و شیبه شدن نیست. و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.
شاید « اختلاف »، کلمه خوبی نباشد و مرا نگوید. شاید « تفاوت » بهتر از « اختلاف » باشد. اما بهر حال تک واژه مشکل ما را حل نمی کند.
پس بگذار اینطور بگویم:
عزیز من!
زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن.
من زمانی گفته ام: « عشق، انحلال کامل فردیت است در جمع ». حال نمی خواهم این مفهوم را انکار کنم؛ اما اینجا سخن از عشق نیست، سخن از زندگی مشترک است، که خمیر مایه ی آن می تواند عشق باشد یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا ترکیبی از اینها، و در هر حال، حتی دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو، صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی، قله ی علم کوه، رنگ سرخ، بشقاب سفالی را دوست داشته باشند – به یک اندازه هم.
اگر چنین حالتی پیش بیاید – که البته نمی آید – باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافی ست. عشق، از خودخواهی ها و خودپرستی ها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در « حضور » است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان، نسبت به چیزی، یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار فرق داشته باشیم. بگذار در عین وحدت، مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
تو نباید سایه کمرنگ من باشی
من نباید سایه کمرنگ تو باشم
این سخنی ست که در باب « دوستی » نیز گفته ام.
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.
بحث باید ما را به اداراک متقابل برساند نه به فنای متقابل.
چه خاصیت که من، با همه تفردم، نباشم، و تو باشی، یا به عکس، تو با همه تفردت نباشی و همه من باشم؟
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگی ست.
من کامو را بر ساتر ترجیح می دهم، صادقی را بر ساعدی.
باخ را بر بتهوون ترجیح می دهم، عود را به جملگی سازها.
کوه را به دریا، دالی را به پیکاسو.
شاملو را، حتی به نیما.
تو اما ساعدی را دوست تر می داری و بالزاک را.
پیانو و سنتور را به عود ترجیح می دهی.
نه دالی را طالبی نه پیکاسو را. ون گوک را به هر دو ترجیح می دهی.
شاملو را دوست داری، اما هرگز نه به قدر سهراب سپهری.
دریا را دوست داری اما نه دریایی را که باید حسرت زده به آن نگریست...
بیا درباره همه ی اینها به گفت و گو بنشینیم!
بیا بحث کنیم!
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم!
بیا کلنجار برویم!
اما سرانجام، نخواهیم که غلبه کنیم
و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.
مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است.
تفاهم، بهتر از تسلیم شدن است.
تا زمانی که تو ساعدی را ترجیح می دهی، و سهراب را، درست تا آن زمان، ساعدی و سهراب مرا به تفکر و شناخت، به زنده بودن و حرکت کردن وادار می کنند. اگر تو، همه من شوی، من و تو سهراب را کشته ییم، و ساعدی را، و بسیاری را...
عزیز من!
بیا، حتی، اختلاف های اساسی و اصولی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دو گانگی شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو ، تو و من حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.
و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم
بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.
گمان می کنم این جمله آخرین حقوقی ست که در جهان کنونی برای انسان ها باقی مانده است: این حق که در خانه ی خود، در اتاق خود، و در خلوت خود، در باب بسیاری از مسائل، منجمله سیاست و آرمان های سیاسی، اختلاف نظر داشته باشند.
عزیز من!
دو نیمه، زمانی به راستی یکی می شوند و از دو « تنها » یک « جمع کامل » می سازند که بتوانند کمبود های هم را جبران کنند، نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکننند و مسائل خاص و تازه یی را پیش نکشند...
پس بانو!
بیا تصمیم بگیریم که هر گز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان، حرف زدن مان، و سلیقه مان، کاملا یکی نشود...
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان، باقی بماند.
و هرگز اختلاف نظر را وسیله ی تهاجم قرار ندهیم ...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!

35-بانوی من!
در طول سالیان دراز زندگی مشترک، من به این باور ابتدایی دست یافته ام که نفس اختلاف نظرها نیست که مشکل اساسی زنان و شوهران را می سازد؛ بل « شکل » مطرح کردن این اختلاف نظرهاست.
به اعتقاد من، از پی طهارت، زبان، برای نگه داشتن بنیان خانواده به گونه یی آرمانی و مطلوب، محکم ترین ابزار است،همچنان که برای ویران کردن آن، مخرب ترین سلاح.
تو خوب می دانی که من هرگز نمی گویم و نمی خواهم که زبان چیزی سوار قلب را بگوید و انسان زبان درازی ریا کارانه یی داشته باشد و از واژه ها همچون وسیله یی برای فریب دادن دیگران و رنگ کردن فضا استفاده کند ... نه ... اما این واقعیتی ست که ما واژه های متعدد،جمله های گوناگون، و روش های بیانی کاملا متفاوتی برای یک مفهوم در اختیار داریم؛ و این نکته یی ست بسیار ساده که خیلی قدیمی ها نیز آن را به خوبی می دانسته اند. بسیار خوب! پس اگر زنان و شوهران، به راستی، میل به بقای زندگی مشترک خود دارند، چرا نمی آیند، به هنگام برخوردها روزمره، خوب ترین، نرم ترین، مهرمندانه ترین، شیرین ترین، بی کنج و لبه ترین، صریح و ساده ترین واژه ها، جمله ها و روش ها را انتخاب کنند و به کار گیرند؟ زبانی خالی از برندگی، گزندگی، سوزندگی، آزارندگی و درندگی را...
همه می دانند که من زبان تلخی دارم؛ زبانی که گویی برای زخم زدن ساخته شده است. به همین دلیل بسیار پیش آمده است که حس کرده ام آنچه تو را ناگهان افسرده کرده است، نه گلایه من، که کنایه من بوده است، و کارکرد این زبانی که دوره های سخت کودکی و نوجوانی، گوشه دار و تیز و برنده اش کرده است.
هرگز نباید تکرار شود؛ هرگز.
زبان پر خباثت را تنها باید برای دشمن خبیث به کار گرفت، و این بسیار ابلهانه است که ما گهگاه، گمان بریم که در خانه خود و در اتاق خود، زیر یک سقف، با دشمنی بد نهاد زندگی می کنیم. من اعتقاد راسخ دارم که در چنین حالی، زندگی نکردن، به مراتب شرافتمندانه تر، انسانی تر، و جوانمردانه تر از زیستنی توام با ضربه و زخم.
بانوی بزرگوار من!
بیرحمی... بیرحمی... این تنها عاملی ست که زندگی مشترک را به آسانی، تبدیل می کند.
سخت ترین انتقاد ها اگر با شقاوت همراه نباشد، آنطور نمی کوبد که مرمت ناپذیر باشد.
زمانی که عدالت در بیان حقیقت از میان می رود، حقیقت از میان می رود.
من، بارها بارها، به ناگهان احساس کرده ام آنچه می گویم و می گویی، کاملا درست و پذیرفتنی ست؛ اما این شکل گفتن است که درستی اصل را به مخاطره می اندازد و ناپذیرفتنی جلوه می دهد.
ما باید برای پایدار نگه داشتن خلوص و شفافیت زندگی بی نظیرمان، بیرحمانه تاختن را، تا دم مرگ، از یاد ببریم.
ما باید در جمیع لحظه های خشم و افسردگی به خود بگوییم: بدون زهر... بدون زهر ... چرا که هیچ چیز همچون زهر کلام، زندگی مشترک را سرشار از بیزاری نمی کند...
بانوی من!
اینک مهرمندانه و پر گونه ترین کلامم، پیشکش به تو ...

36-یادبان روزهای خوب!
آیا ان گلدان کوچک سفال لعاب خورده ی آبی که از لالجین خریدیم _ و چه سفری بود واقعا _ و آن گل بسیار نادر پر خاری که من از ان سوی قله ی توچال برایت آورده بودم و شباهت هایی به خود من داشت _ با آن زخم زبان هایی که گهگاه می زنم _ به یادت هست؟
گلدان، یک روز، به ناگهان شکست
و گلها که خشک خشک شده بودند، مثل غبار پراکنده شدند و از میان رفتند.
چه عیب دارد؟
مگر خاطره ی یک گلدان سفال آبی لالجین با گلی نادر و پر خار، به قدر خود آن گل و گلدان، دوست داشتنی نیست؟
تازه، گمان می کنم که گل خاطره، خار هم ندارد، همانگونه که گلدان خاطره ناشکستنی ست.
عزیز من!
بیا خاطرات مشترکمان را هرگز به دست باد نسپاریم!

37-ای عزیز!
انسان، آهسته آهسته عقب نشینی می کند.
هیچکس یکباره معتاد نمی شود
یکباره سقوط نمی کند
یکباره وا نمی دهد
یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود.
زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد
و تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.
باید بسیار هوشیار باشیم و نخستین تلنگر ها را، به هنگام و حتی قبل از آنکه ضربه فرود آید، احساس کنیم.
هرگز نباید آن روزی برسد که ما صبحی را با سلامی محبانه آغاز نکنیم.
خستگی نباید بهانه یی شود برای آنکه کاری را که درست می دانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم.
قدم اول را، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم، شک مکن که قدم های بعدی را شتابان برخواهیم داشت.
ما باید تا آخرین روز زندگی مان _ که اینگونه به دشواری بر پا نگهش داشته ییم _ تازه بمانیم.
به خدا قسم که این حق ماست.

38-بانو!
خوشبختی را در چنان هاله یی از رمز و راز فرو نبریم که خود، درمانده از شناحتنش شویم. خوشبختی را تابع لوازم و شرایط بسیار دشوار و اصول و قوانین پیچیده ی ادارک ناپذیر ندانیم تا چیزی ممکن الوصول به ناممکن ابدی تبدیل شود.
خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید تا آن را از قله ی قافی بیاورد.
خوشبختی، عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده
و عطری ست باقی که از آغاز تا پایان این راه، همیشه می توان بوییدش.
مادر بزرگی داشتم که برای دیدار حضرت خضر، برنامه یی چهل روزه داشت. چهل روز، تاریک روشن سحر، بعد از نماز، خود را صفا می داد، جلوی خانه را آب و جارو می کرد، قدری گلاب به فضا می بخشید، و روز چهلم به انتظار می نشست. نخستین پیرمردی که می گذشت، برای مادر بزرگ، حضرت خضر بود. مادر بزرگ از او چیز زیادی نمی خواست، چیز تازه یی نمی خواست، توقعی نداشت، و از روزگار با او به شکایت سخن نمی گفت. مادر بزرگ، فقط، زیر لب می گفت: ای حضرت!سلامت و شادی را در خانه ی ما حفاظت کن!
مادر بزرگ، غیر ممکن را با مهربانی و خلوصش نه تنها ممکن بل بسیار آسان کرده بود. من، بعد ها که جوان شدم و مادربزرگ دیگر وجود نداشت، تنها با یاد آوری آن بوی گلاب سحرگاهی و آن عطر خاک آب خورده، خوشبختی را در حجمی بسیار عظیم احساس می کردم، می لرزیدم، و به یاد می آوردم که مادربزرگ، با کمک حضرت خضر، چقدر خوب می توانست شادی را به خانه ی ما بیاورد و در خانه ی ما
نگه دارد.
خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست، ساده بگیریم.
خوشبختی را، تنها به مدد طهارت جسم و روح، در خانه ی کوچک مان نگه داریم.

39-عزیز من!
امروز باز، به دام گذشته ها افتادم، و دیدم که هیچ چیز، به راستی که هیچ چیز از نخستین یازده فروردین ما کاسته نشده، بلکه همه چیز ژرف تر و زیبا تر شده است. زمان، تو را برای من بیرنگ و کهنه نکرده سهل است به جستجو و شناخت دنیایی که هر گز نمی شناختم نیز وادار کرده است.
من تو را هرگز نه همچون یک شیء بل چنان مجهول محبوبی دیدم که می بایست به درون روح او از غوغای غریب و وجودش خبری با خود بیاورم.
به خاطر داری که روزگاری می گفتم: « زمان، زنان و شوهران خوب را برای هم عتیقه می کند و بر ارزش و اعتبار آنها _ برای هم _ می افزاید » . امروز، این نظر را پس می گیرم و می گویم: دوست داشتن، هیچگاه عتیقه نمی شود. زنان و شوهران خوب، هر لحظه برای هم تازه و تازه تر می شوند؛ و دوستی شان، و عشق شان، ابعاد گسترده تری پیدا می کند.
ای عزیز!
می بینی که موهایم سفید می شود. می بینی که جوانی را از دست می دهم. می بینی که فرزندان ما چون درختان معجزه قد می کشند، و می بینی که نزدیکترین دوستان من _ دوستان ما _ راهی سفر بیکرانه ها می شوند. تحت چنین شرایطی ست که مابیشتر از همیشه به هم نیازمند می شویم، و تکمیل کننده ی هم، تکیه گاه هم، دادرس هم، اعتراف نیوش هم، محب هم، راهنمای هم، راه گشای هم، همسفر هم، دردشناس هم، و غمگسار هم. پس چگونه ممکن است این سیر تکامل _ که در بسیاری از لحظه ها با اندوهی عمیق توام است _ با کهنگی و بیرنگی قرین باشد؟
نه ... این ممکن نیست، و اگر ممکن باشد هم این امکان جز سقوط و تاریکی چیزی را در درون خود نمی پرورد و به بار نمی نشاند.
عزیز من!
امروز باز به دام گذشته ها افتادم _ که به حق، چه اسارت گذرای شیرینی ست _ د دیدم روح تو، معنای تو، و اندیشه های تو، برای من بسیار تازه تر از گذشته هاست، و تازه تر نیز خواهد شد.
این سخن را به خاطر داشته باش: اگر چه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به هم خشمگین شویم؛ اما از آنجا که گهگاه ، تحت شرایطی که به انسان تحمیل می شود، نگهداشت خشمی آنی و فوارانی از اختیار انسان بیرون است _ بدا به حال انسان _ هرگز نباید و حق نیست که لحظه های نادر خشم را، لحظه های قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه های نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار بگیرد.
لحظه های خشم، لحظه های قضاوت نیست، و انسان، بدون خشم گهگاهی، انسان نیست، گرچه در لحظه های خشم نیز.
اینک ای عزیز!
آرزو می کنم که در کنار تو فرصت آن را پیدا کنم که این کوه معایب و نقائص و ضعف های خود را از میان بردارم و به چنان موجودی تبدیل شوم که به واقع مایه ی سربلندی تو باشد، و بنویسد و بارها بنویسد که او، در پناه همسرش بود که توانست به چنان قله هایی دست یابد. و اگر چنین نشد نیز، باز، تو برای من همانی که گفته ام: خوب و کامل کننده، پایگاه و تکیه گاه. یک سرود خوش از اعماق........

40-........

 


[ دوشنبه 87/12/19 ] [ 6:5 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 115
بازدید دیروز: 67
کل بازدیدها: 1504415