سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

14-عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه و عادلانه کار کردن من نمی افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد، ضعیف نمی کند، و از پا نمی اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که می خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مرد سالارانه – همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی ها – حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد.نه ... هرگز چنین تصوری نخواهی داشت.
راهی که تا اینجا، در کنار هم، آمده ییم، خیلی چیزها را یقینا بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو – مثل – انگیزه یی جدی تر و قوی تر از کاری که می کنم – نوشتن و باز باهم نوشتن – وجود ندارد، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری...
پس باز می گویم: این بزرگترین و پردوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من باقی مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم.
حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را، در چنین زمانه ی بر من ببخش – بانوی من، بانوی بخشنده من!
به خدایم قسم که می دانم چه دلائل استوار برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلائل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر قدری به خاطر تزکیه ی روح، قدری غمگین باید بود – که البته باید بود – ضرورت است که چنین غمی، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه، منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوعی روابطی ست که در جامعه شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان می آید نه یک شاعر تلطیف کننده روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی...
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی برافراز، پارویی بزن، و برخلاف جهت باد تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی، به زیان بچه های ماست و به زیان همه بچه های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببیند تا بشناسند ...

14-عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه و عادلانه کار کردن من نمی افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد، ضعیف نمی کند، و از پا نمی اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که می خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مرد سالارانه – همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی ها – حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد.نه ... هرگز چنین تصوری نخواهی داشت.
راهی که تا اینجا، در کنار هم، آمده ییم، خیلی چیزها را یقینا بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو – مثل – انگیزه یی جدی تر و قوی تر از کاری که می کنم – نوشتن و باز باهم نوشتن – وجود ندارد، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری...
پس باز می گویم: این بزرگترین و پردوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من باقی مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم.
حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را، در چنین زمانه ی بر من ببخش – بانوی من، بانوی بخشنده من!
به خدایم قسم که می دانم چه دلائل استوار برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلائل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر قدری به خاطر تزکیه ی روح، قدری غمگین باید بود – که البته باید بود – ضرورت است که چنین غمی، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه، منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوعی روابطی ست که در جامعه شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان می آید نه یک شاعر تلطیف کننده روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی...
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی برافراز، پارویی بزن، و برخلاف جهت باد تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی، به زیان بچه های ماست و به زیان همه بچه های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببیند تا بشناسند ...

15-بانوی من!
دیروز که دیدم رنجیده و برافروخته درباره ارزشهای انقلاب با دوستی سخن می گویی؛ اما رنجیدگی و برافروختگی را به بیان خود منتقل نمی کنی، و نمی کوشی که به دلیل به خشم آمدنت، او را به خشم بیاوری، احساس کردم که چه تفاوت عظیمی میان شیوه های ما – تو ومن – در ارسال پیام های شفایی و طرح مسائل سیاسی و اجتماعی در مباحثات روزمره وجود دارد.
در روزگار ما که بسیاری از مردان صاحب سواد و اکثر زنان به هنگام بحث، گرفتار عدم تعادل می شوند، فریاد میکشند، دشنام می دهند، متل می گویند، تهمت می زنند، دورغ می بافند، و شایعه می سازند، و جملگی ارزشهای اخلاقی و انسانی، و حتی علل یک گفت و گوی سیاسی و اجتماعی را زیر پاهای هیجان زدگی غیر عادلانه خود له میکنند، و هدفی برایشان نمی ماند جز مغلوب کردن و خرد کردن بیرحمانه و لحظه یی حریف، چقدر خوب بود اگر زنانی با خلق و خوی اجتماعی آرام، وارد میدان سیاست می شدند و به خاطر مسائلی که در آرامش و وقار مدافع آنها هستند، رسما و جدا به مبارزه می پرداختند. چقدر خوب بود.
در زمانه ما – و شاید هر زمانه یی پس ازاین – چه زیبا و پرشکوه است که زنان و دختران ما، معقول و منطقی، نه هیجان زده، نامنصف و شایعه سازانه، در متن سیاست باشند: معتقدانه، نه مقلدانه؛ واقعی، نه نمایشی؛ صمیمانه، نه متظاهرانه؛ و به خاطر آینده یی همه بچه ها، نه به خاطر خود نمایی و به علت خود خواهی.
باورکن بانوی من!
ما تا زمانی که یک نهضت سیاسی جدی و عظیم زنان با ایمان نداشته باشیم، نهضتی شریف و مومنانه- محصول انتخاب تفکر آزاد – گمان نمی برم که بتوانیم از معتقداتمان دفاع کنیم و به آرزوهایمان برسیم. گمان نمی برم معتقدات و آرمانهایمان را به درستی و به تمامی، حتی بشناسیم...
وقتی تو از مسائل سیاسی حرف می زنی، آنقدر متین و صبورانه، دیده ام که بددهان ترین مخالفان نیز شرمنده می شوند. به یادم هست که چندی پیش، سه شنبه یی بود که تو از این نبرد بزرگ تاریخی و مردان دلاوری که می جنگند دفاع می کردی- آنقدر با وقار خالصانه – که مخاطب تو، ناگهان خلع سلاح شد، و وامانده گفت: من منکر شهامت و خلوص این بچه ها نیستم ... من فقط می گویم...
بانوی من!
زمانی مناسبتر از این، برای ورود به میدان سیاست وجود ندارد. آستین هایت را بالا بزن و با همان قدرت بیانی که شاگردان کلاسهایت را به سکوت و احترام می کشانی، از جانب بخشی از زنان دردمند جامعه سخن بگو!
البته از نظر من، این ابدا مهم نیست که در کدام جبهه حضور داشته باشی؛ مهم حضور است و بس. و گمان نمی برم آنکس که خوب می جنگد بتواند در جبهه بد، خوب بجنگد.
قاعدتا باید حقی وجود داشته باشد تا تو بتوانی به خاطر آن، تا پای جان با قدرت و ایمان بجنگی ...
بانو!
آیا وصیت نامه ی آلنی برای مارال را که در کتاب چهارم آمده خوانده یی؟ من اما اگر نتوانستم آلنی اوجای دلاور باشم آرزو مند آنم که تو همچون مارال در قلب یک جهاد سیاسی بزرگ حضوری موثر داشته باشی. این حضور در سرنوشت فرزندان ما و فرزندان فرزندان ما اثری عمیق و تعیین کننده خواهد داشت...
عصر ما عصری ست که عاشق ترین مردم، عاشقانه ترین آوازهایشان را در سنگر سیاست می خوانند...
عصر ما عصر زیبایی ست که بچه های هنوز راه نیفتاده ی زبان باز نکرده، بردوش و از دوش پدرانشان به جهان خروشان سیاست نگاه می کنند، و از همانجاست که ناگزیر باید راه آینده شان را ببینند و انتخاب کنند...
در چنیین عصری که کودکان و عاشقان، خواه ناخواه، در میدان سیاست اند، اگر زنان با ایمان و متقی دست بالا نکنند، چه بسا که کودکان و عاشقان به تسلیمی سوک انجام سرانده شوند...
در این باره بیندیش!

16-همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب می دانی، که ارزش های نهایی هر زندگی در حضور لحظه های سرشار از احساس خوشبختی در آن زندگی ست.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگریز از پویشی دائمی سر چشمه می گیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ چیزی از زندگی مان در دام تکرار گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است...
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت – اما به لحنی و صورتی دیگر!

17-عزیز من!
گهگاه، در لحظه های پریشان حالی می اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند...
راستش، اگر پای شخصیت های داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای تبدیل های مصیبت باری به دهنم می آید- اگرچه هنوز، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم...
اما، زمانی که این پرسش، مستقیما، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه ناپذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده یی پیش نخواهد آمد.هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو، حتی مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه... به همه آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می دهد، که جهان با همه عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز !
من نیز چون تو در باب انهدام عشق ، داستان های بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان می کنم- یعنی اعتقاد دارم- که علت همه ی این ویرانی های تاسف بار، صرفا سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا...
عزیز من!
امروز که بیش از همه عمرم،خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همه آن جمله کوتاه که روزگاری درباره تو گفتم، به دلم می نشیند و خالصانه بودنش را احساس می کنم: « تو را چون خاک می خواهم، همسر من! »
در عشق من به این سرزمین، آیا هرگز امکان تقلیلی هست؟

18-بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تائید سخن دوستی که از بد روزگار می نالید، ناخواسته و به همدری می گفتی: « بله... درست است. زندگی، واقعا، کسالت آور، و یکنواخت شده است» ...اما این درست نیست عزیز من، اصلا درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می کند، درجستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر« زندگی موریانه ها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات می کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده چیزی نباش، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نامکرر باشد.
نه... تنهابه اعتبار وجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ و تنها بر اساس اراده و عمل، و اندیشه تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرراست به نامکرر...
عزیز من! هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگوی که بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه تو،پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، انفجار تو، باز هم زندگی ست و می توان زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصوا انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه آرزوها و آرمان های انسان – که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی، حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد – بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی است متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت های مثبت و منفی انسان.
به یادم می آید که در جای خوانده ام یا نوشته ام: « خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی دارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو ومن، اگر از داشتن عنوان پر مسوولیت و خطیر « انسان» هراسی به دل هایمان نمی افتد...
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته یی که خستگی برداشته یی. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز...
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد...

19-بانوی بزرگوار من!
به راستی که چه در مانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره های روشن و آفتابگیر کلبه های کوچک دیگران دوخته اند...
و چقدر خوب است، چقدر خوب است که ما – من و تو- هرگز خوشبختی را در خانه همسیایه جستجو نکرده ییم.
این حقیفتا اسباب و رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان ندیده و نشنیده اند که ما از رفاه دیگران، شادی های دیگران، و داشتن های دیگران، سفره های دیگران، و حتی سلامتی دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلندپرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ما آورده است...
تو با نگاهی پر از شوکت و رفیع- همچون آسمان سخی- از ارتفاعی دست نیافتنی، به همه ما آموختتی که می توان از کمترین شادی متعلق به دیگران، بسیار شاد شد- بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده یی:
خوشبختی را نمی توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی توان برای لحظه یی به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی توان دزدید
نمی توان خرید
نمی توان تکدی کرد...
بر سر سفره خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده مهمان حریصانه و شکم پرورانه نمی توان نشست، و لقمه یی نمی توان برداشت که گلو گیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده سعادت دیگران را نمی توان به دام انداخت، به خانه خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد- و به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی، گمان می کنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن آست ساخته می شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما می دانیم که همه گفت و گوهایمان در باب خوشبختی، صرفا مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی، ملی، تاریخی و بشری....
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است- نیرو و امید، اقدام و اراده یی مستقل فردی راه به جایی نمی برد و در هیچ نامه یی هم، حتی اگر طوماری بلندباشد نمی توان درباره آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما، تنها و تنها به درد آن می خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی: « کی علت و معلول، کاملا یکی می شود؟ » یادت هست که من، درجا، جوابی نیافتم که بدهم. بسیار خوب! پاسخت را اینک یافته ام.

20-عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط می نویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدراک ندیده ام؛ اما این تنها مساله یی ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدن محبت و عشق، معجزه یی ست که ما- من و تو – خوشبختی مان را، نه تنها بر پایه پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ییم؛ که اگر چنین کرده بودیم، چندین و چند بار، تاکنون، می بایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم...
و چقدر تاسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مومنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارنه ی تو ممکن گشته است؟

21-عزیز من!
خوشبختی، نامه یی نیست که یکروز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی ، ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه از هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله یی از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز در شناختنش شویم... خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است...

22-عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایتی می کنی، و اظهار تعجب از اینکه زندگی، با من و تو نیز، گهگاه، سر مدارا نداشته است، اینگونه به نظر می رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می بینی، که به راه خود می رود و آنچه خود می خواهد انجام دهد؛ و این، البته خوب می دانی که درست نیست. ما بر سر این مساله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ییم و اراده به تردید نیز نکرده ییم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکرد هایمان به زندگی معنا و مفهوم می بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت...
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست.
می دانم... راست می گویی... این سخنان را بارها و در هرجا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه دید ما، که مایه اصلی یاس و امید را می سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ ترین و دردناک ترین آنها را هوشیار کننده؛ نیرو دهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود- این، وظیفه انسان عصر ماست، و این وظیفه من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ییم و با آن در گیر شده ییم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای اآن نیست، این فقط ساده نگاه کردن؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی...
آیا زندگی را چگونه می خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا...

23-عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم وغم.
اما، روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو می ریزند، در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می شکنند، و درخت استوار و مقاوم بر جای می ماند.
عزیز من!
برگ های پاییزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تدوام درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...

24-عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است، و روز به روز هم – ظاهرا – زیادتر می شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ اینطور در گرفتاری هایمان غرق نشویم،و از یاد نبریم که قلب انسان، بدون گریستن، می پوسد؛ و انسان بدون گریه، سنگ می شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه ی منظمی جهت گریستن داشته باشیم – همانند آنچه که در « یک نامه عاشقانه ی بسیار آرام » و عینا در « مذهب کوچک من » گفته ام – البته ندارم و نمی توانم داشته باشم؛ اما جدا معتقدم خیلی لازم است که گهگاه، « انتخاب گریستن » کنیم و همچون عزادارن راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از ان می ترسم، بسیار می ترسم، که باور چیزی به نام« زندگی، مستقل از زندگان»، آهسته آهسته ما را به چنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بیرحمی، در ذات زندگی ست؛ بیرحمی هست حتی اگر بیرحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خودکشی. چقدر خوشحالم که می بینم خیلی ها که ما کلامشان را دوست می داریم، درباره گریستن حرف های زده اند که به دل می نشیند.
گمان می کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست...
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است...
نویسنده گمنامی را می شناسم که گفته است: « زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظه ای گریستن را به خنده وامسپار، که چهره یی مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت».
شنید ه ام که ون گوگ، بی جهت می گریسته است. بی جهت! چه حرف ها می زنند واقعا! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقینا بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی در شهری، مردی را یافتیم که می گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: « نقصی ست طبیعی در مجاری اشک » و یا حرفی از اینگونه؛ و گفت که «در دل می گرید»که خیلی سخت تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زود رس می رود.
مردی که گریستن نمی دانست، این را می دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنید ه ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است .
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن...
و اینک این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می شود.
25-عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طروات، نامه کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژه های نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم...
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه یی نو، جمله یی نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو اینگونه تهی دست و خجلت زده نباشم...
بانوی من من باید مطمئن باشد که می توانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم، همچنان که دیوانی...
با وجود این، من و تو خوب می دانیم که عشق، در قفس واژه و جمله ها نمی گنجد- مگر آنکه رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آنکه در کتاب های عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می شود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.
26-عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای « برای انتخاب گریستن*» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
وشنیدم که می گفتی – با لبخند – که در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل « اراده به گریستن » بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من این سخن منظوم موافقم که می گوید:
کلامی که نتوانی اش گفت راست/ به غیظ فرو خورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی توان بگویی، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا در آیی- بی تاثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بغض بعضی از حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی توانی به تمامی اش بزنی، در کمال ممکن.
همه ی آبها را نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و طغیانی ... کمی از آبها که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی ملموس بیابند.
تشنگی ما را، همیشه، آبهایی که در اعماق جاری اند فرو نمی نشانند، و همه ی رهگذران را، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیر این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک...
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مساله ی حقیر، نه به خاطر دنائت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پر ادا، و آنکه تنهایمان گذاشت و رفت، و آنکه اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خبث طینت آنها که گره های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می خواهند باز کنند...
نه... اشک نه برای آنچه که بر تکتک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
به خاطر رنج های عظیم آنکس که هرگز او را ندیده یی و نه خواهی دید.
به خاطر بچه های سراسر دنیا – که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می دهیم و می گذریم...
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می آید، در باب گریستن، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
« بی اشک، چشمان تو ناتمام است / و نمناکی جنگل نارساست»...

27-بانو!
همسفر همیشه بیدار دلسوزی چون تو داشتن، موهبتی ست که هر راه طولانی سوزان را به حدی حسرت انگیز، کوتاه می کند – و کوبیده و آبادی نشان.
اما عزیز من! لااقل به خاطر سلامت این هم اندیش همقدمی که من در تمامی سفرهایم، تا لحظه های آخر، به او محتاجم، و به راستی عصای دست تفکر من است، اینطور نگران خوب و بد هر قدمی که بر می دارم نباش و اینطور خودت را با فکر این که نکند پیچیدگی ها و دشوارهای این راه هزار تو مرا از آنچه ظرفیت شدنش را داشته ام بسیار دور کرده باشد، مضطرب مکن.
من که می بینی تمام سعی خودم را، شاگردانه، برای یاد گرفتن، اندیشیدن، و فهمیدن به کار می برم. طبیعی ست که بیش از آنچه هستم، نمی توانم عرضه کنم، و هرگز نیز کم از آنچه بوده ام و می توانسته ام، عرضه نکرده ام.
این را می دانی و بارها شنیده یی که برای یک صعود دشوار اورست یا دیواره ی علم کوه – گروهی بزرگ حرکت می کند، تا گروهی کوچک برسد. گروه بزرگ تمام نیروی خود را به گروه کوچک می دهد، خود را وامی سپارد و وقف می کند تا گروه کوچک، لحظه ی رسیدن را احساس کند و این احساس را بالمناصفه تقسیم. در واقع به آسانی ممکن است که ما جای هر یک از افراد گروه کوچک را با هر یک از افراد گروه بزرگ عوض کنیم بی آنکه از بخت صعود، ذره یی بکاهیم؛ چرا که این نیروی گروه بزرگ است که گروه کوچک را به پیش می راند و به احساس رسیدن می رساند...
حال، عزیز من! تو آن گروه بزرگی، من ان گروه بسیار کوچک. اصل، اراده ی معطوف به قدرت است و تفکر و اعتقاد. دیگر نباید این همه مضطرب بود و دل ناگران.
گروه بزرگ من، درست نیست که با دلشوره ی دائمی اش مرا از استوار رفتن باز دارد یا در این مسیر سخت گرفتار تردید کند.
عزیز من!
تو گرچه تکیه گاه منی، اما خود، در تنهایی، ساقه ی باریک یک گل مینایی. مگذار حتی نسیم یک اضطراب، این ساقه ی نازک را مختصری خم کند. شکستن تو، در هم شکستن من است.
جهان، جهان دغدغه هاست. لااقل در باب من پنجاه ساله ی آب از سرگذارنده، بی دغدغه باش!
ما چیزی را که با ایمان ساخته ییم با سودا خراب نخواهیم کرد.
به خصوص بانوی من! هرگز نگران این مباش که مبادا در حق من کاری می توانسته یی کرده باشی، و نکرده یی. ابدا.
همانقدر که پای توقع در میان است پای ظرفیت هم باید در میان باشد.
عزیز من!
بگذار اینطور بگویم تا مساله، کاملا و برای همیشه روشن شود:
اگر من چیزی نشده باشم، تو کوچکترین گناهی نداری؛ چرا که همه زحمتت را برای آنکه چیزی بشوم کشیدی و من نشدم...
و اگر چیزکی شده باشم – در خدمت انسان دردمند و انسانیت زخم خورده – هرچه شده ام تویی و فقط تو؛ چرا که باز هم همه ی زحمت را برای چیزی شدنم، فقط تو کشیده یی...
امروز، خجلت زده، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که من در حق تو بیحساب قصور کرده ام، و تو در حق من، هیچ خوبی نبوده است که نکرده باشی...




[ دوشنبه 87/12/19 ] [ 5:34 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 97
کل بازدیدها: 1505935