سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

1-ای عزیز!
راست می گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آن جا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست زاست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آن جا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام – که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده...
و آن پنجره، تویی ای عزیز!
آن پنجره، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دوردست ها می آیند تا لحظه یی، پروانه وش، بر بوته ذهن من بنشیند، تویی...
این، می دانم مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.
و آن قدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست –
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو ...
و این همه در بند نوشتن نبود
اما چه می توان کرد؟
تو تیمار دار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.
می دانم.
اینک این نامه ها
شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ والا سهم من، در این میان، با این قلم، و محو نوشتن بودن، سهم بسیار نا چیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا، اما نه بهترین همسر...

1-ای عزیز!
راست می گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آن جا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست زاست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آن جا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام – که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده...
و آن پنجره، تویی ای عزیز!
آن پنجره، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دوردست ها می آیند تا لحظه یی، پروانه وش، بر بوته ذهن من بنشیند، تویی...
این، می دانم مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.
و آن قدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست –
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو ...
و این همه در بند نوشتن نبود
اما چه می توان کرد؟
تو تیمار دار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.
می دانم.
اینک این نامه ها
شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ والا سهم من، در این میان، با این قلم، و محو نوشتن بودن، سهم بسیار نا چیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا، اما نه بهترین همسر...

2-بانوی بزرگوار من!
عطر آگین باد و بماناد فضای امروز خانه مان
و فضای خانه مان، همیشه، در چنین روزی که روز عزیز ولادت پر برکت تو برای خانواده کوچک ماست...

3-بانو، بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو، عجب دل مرا می شکند...
این چیزی نخواستنت، و با هر چه که هست ساختنت...
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت ...
کاش کاری می فرمودی دشوار ناممکن، که من به خاطر تو سهل ممکنش می کردم...
کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب، که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته ها می آوردم...
کاش می توانستم همچون خوب ترین دلقکان جهان، تو را سخت طولانی و عمیق بخندانم...
کاش می توانستم همچون مهربانترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم...
کاش نامه یی بودم، حتی یک بار، با خوبترین اخبار...
کاش بالشی بودم، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت
کاش ای کاش که اشاره یی داشتی، امری داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی...
آه که این قناعت تو، این قناعت تو دل مرا عجیب می شکند...

4-همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که دانسته تو را بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد .
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان می روم که بدانم – به دقت – که چه چیزها این زمان تو را زخم می زند
تا از این پس، حتی ندانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست شویم.
ما باید تغییر کنیم...

5-عزیز من!
« شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق تر است. غم عمیق است اما شادی از آن عمیق تر است».
دیگر به یاد نمی آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام، یا در جوانی، خود آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می دارم. دیروز، نزدیک غروب، باز
دیدمت که غمزده بودی و در خود.
من هرگز، ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی، میدان می طلبد، و له می کند
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی، قد می کشد، سلطه می طلبد، و له می کند...
غم، عقب نمی شنید مگر آن که به عقب برانی اش، نمی گریزد
مگر آن که بگریزانی اش، آرام نمی گیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی...
غم، هرگز از تهاجم خسته نمی شود.
و هرگز به صلح دوستانه رضایت نمی دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من، مثل تو، می دانم که در جهانی اینگونه دردمند، بی دردی آنکس که می تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه بر ساحل بنشیند، یک بی دردی ددمنشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سرافکندگی انسان. آنگونه شاد بودن، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن قدرت تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه، گفتم که، برای دگرگون کردن جهانی این چنین افسرده غمزده، و شفا دادن جهانی این چنین دردمند، طبیب، حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید، و دقایق معدود نشاط را از سال های طولانی حیات بگیرد.
چشم بیماران، و به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینید، نیروی بالندگی شان چندین برابر می شود.
به صدای خنده ی خالص بچه ها گوش بسپار، و به صدای دردناک گریستنشان، تا بدانی که این، سخن چندان پریشان نیست.
عزیز من
این بیمار کودک صفت خانه خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه های دلنشین لبخندم – لبخندی در قلب، علیرغم همه چیز

6-همراه همدل من!
در زندگی، لحظه های سختی وجود دارد؛ لحظه های بسیار سخت و طاقت سوزی، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری ناممکن می رسد.
ما کوشیده ییم – خدا را شکر – که از قلب این لحظه ها، بارها و بارها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما، به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه تنگ و طولانی و زرورقی را بپیمایم – بی آنکه تنمان دیوار این کوچه را بشکافد یا حتی لمس کند.
ما در این کوچه ی چه بسیار آشنا، حتی بارها، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب ماهرانه دویدیم – انگار کن که بر پل صراط ...

7-عزیز من!
مدتی ست می خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شب های مهتابی، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم – دوش به دوش هم. شبگردی، بی شک، بخش فرسوده ی روح را نوسازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پرتوان.
از این گذشته، به هنگام گزمه رفتن های شبانه، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچکس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می زنیم. هیچکس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت:«این کارها برازنده جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کار نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه ی چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی، تمام و کمال خریدم: برنج، آرد نخودچی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو، صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین(که چه عطر قدیمی یادانگیزی دارد)...
می بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب... دیگر می توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شب ها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان برآییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم ...

8-عزیز من!
بی پروا به تو می گویم که دوست داشتنی خالصانه، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار- تا مرزهای ناممکن. اما من، نسبت به تو از پس این مهم دشوار به آسانی برآمده ام؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، هیمشگی و روبه تزایدی ست که هر امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فروریخته.
امروز که روز تولد توست، و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها غنچه فروبسته گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است گمان می کنم، عصر، بچه ها، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گل هایشان از راه برسند. و این، البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، پیشاپیش، همه ی گلدان ها را اشغال کرده باشیم.
گلدان، خانه ی محبت دوستان ماست.

9-عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شب های شفاف و پرشکوه، کهکشان شیری، و شهاب های فروریزنده باشیم...
شاید بگویی:« در زمانه یی چنین، چگونه می توان به گزمه رفتن در پرتوه ماه پر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده یی و بار خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شب های عطرآگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پرخروش سرداب رود، در جاده های خلوت خاکی قدم بزنیم، دست در دست هم، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن! بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می زند ...
و تو می گویی: این موسیقی نامیرای افلاک است...
ما هرگز کهنه نخواهیم شد.

10-عزیز من!
دیروز، به دلیلی چه بسا بر حق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای اجاره خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه یی گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما رنجیدگی های حاصل از روزگار را، چون موج های غران بیتاب، چه خوب از سر می گذرانیم و باز بالا می پریم و بالاتر، و فریاد می کشیم:
آْلا ای موج دیگر! بیا بیتاب بگذر!
.....
راستش، من گاهی فکر می کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ بهانه،
آشکار و پنهان هیچگونه قهری نداشته ییم؛ اما بعد می بینیم که سالیان سال است این کار جمیع دشواری های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده – چنان که امروز، حتی تصور چنین حادثه مضحکی نیز، تا حد زیادی می تواند خجالت آور باشد.
من گمان می کنم همه ی صعوبت و سنگینی مساله، بستگی به پیمان های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمان ها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلل، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما مشکل تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه های فورانی خشم» سخن می گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم، آری اما آیا تو می پذیری که من، به هنگام خشم ناگهان، به یکی از زبان هایی که نمی دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ممکنات حرکت می کند – و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما قهر را، در زندگی کوچک خود «ناممکن» تبدیل کرده ییم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم
قهر زبان استیصال است.
قهر پرتاب کدورت هاست به ورطه سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدروت، ضخامتی آزاردنده می دهد.
قهر دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل ها بیشتر باشد و چفت و بست ها محکم تر، در ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم – و حتی دردمندانه – در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی تر از سکوت کردن درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنی، در مقابل استدلال های من و تو گفت: برای من، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بیرحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می شود یا ترک بر می دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می آید که به یک زندگی خوب خیانت کند، و بیشمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟ نه ... به اعتقاد من، آنکس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می دهد، در لحظه های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال آنچه حق است، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آن چه حق است، آرام آرام،به پای میز گفت و گوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه بد زبانی – که مرده ریگ محیط و کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو می دانم که هرگز با آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده سکوت، گوش روحمان را بیازارد....
نه... انکار نمی توان کرد که این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی زندگی مشترکمان، نیاز به استفاده از حربه درماندگان را احساس نکرده ییم؛ و یا با پیمانی پایدار، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ییم...

11-بانوی بالا منزلت ما!
به یاری اراده و ایمانی همچون کوه
خوب ترین روزهای زندگی
- فراسوی جملگی صخره های صعب تحمل سوز
بر فراز قله های رفیع شادمانی –
در انتظارت باد!
به خاطر چندمین سالگرد تولدت
از سوی این کوهنورد قدیمی

12-بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوت های دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می کند؟
چرا دائما نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می کنند، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می ترسی که نان از قبل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می خورند – و سیه روزگارانند، و به ناگزیر...
عجیب است که تو دلت می خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدم ها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و
ضربه یی نزنند...
تو دلت می خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند...
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این – ممکن نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد، این مطلقا مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می کنند؛ بلکه مهم این است که ما، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می کنیم...
عزیز من!
بیا به جای آن که یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، اینگونه برآشفته ات کند، بیمناک و برآشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را که پیش از ما بسیار گفته اند، باور کن:
هرکس که کاری می کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی کنند.
هرکس که چیزی را می سازد- حتی لانه فروریخته یک جفت قمری را – منفور همه کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می دهد – فقط به قدر جا به جا کردن یک گلدان، که گاه درون آن ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد – باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون.
... و بیش از این ها، انسان، حتی اگر«حضور» داشته باشد، و بر این حضور، مصر باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری های کسانی که عدم حضور خود را احساس می کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، با او می خورد...
از قدیم گفته اند، و خوب هم، که: عظیم ترین دروازه های ابر شهر های جهان را می توان بست؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستا تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه یی نمی توان بست.
آیا می دانی با ساز همگان رقصیدن، و آن گونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را برانگیزد، از ما چه چیزی خواهد ساخت؟ عمیقا یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بردار رفتار خویشتن آونگ است – تا آخرین لحظه های حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران، آرزومند آنند. آن ها چیزی جز این نمی خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدابسپارشان، و به طبیعت...
تو خوب می دانی که اضطراب و دل ناگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می اندازد، و چگونه مرا از در افتادن با هر آنچه که من و تو، هر دو نادرستش می دانیم، باز می دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود،فقط چند قدم جلوتر، بد کینه ترین دشمنان را دارند.
آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو:« ما تا زمانی که می کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید»...

13-عزیز من!
زندگی مشترک را نمی توان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر از داشته باشد.
چیزی، قطعا خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دیگرگون خواهد شد
چیزی – به عظمت حرمت – که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است...
کاسه ی بلور را نمی توان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگد مال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، هرگز، در سخت ترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زود شکن بلورین را از دست های خویش جدا نکردی...


[ دوشنبه 87/12/19 ] [ 5:25 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 164
بازدید دیروز: 174
کل بازدیدها: 1509215