سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

داستان کیفر کردار را در

ادامه مطلب بخوانید:

 

 

i7181_1.jpg

 

رابعه عدویه می گوید : دوستی داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبی بود .

 

 بر اثر جوانی و زیبایی جوانان و دوستان بزه کارش او را بطرف گناه کشاندند و

 

 او کم کم هرزه و بی بند و بار و شیاد شد .

بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران معصوم بود و عجیب

 

 فرد هرزه و گناهکاری شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.

یک روز که برای دیدن او به خانه اش رفتم ناگهان او را دیدم که در سجاده

 

عبادتش ایستاده نماز می خواند وغرق در زهد و تقوی و ورع و عبادت و

 

 نماز و طاعت است عجب نمازبا حال و با خضوع و خشوع و گریان و نالانی بود .

از حالش متعجب و حیران شدم ! با خود گفتم : آن حال گناه ومعصیت چه بود ؟!

 

 و این حال عبادت و طاعت و گریه چیست؟!

چطور شده که عتبت بن علام عوض شده ؟! صبرکردم تا نمازش

 

را تمام کرد بعد گفتم : ابن علام خودتی ؟! تو آن کسی نبودی که همه اش در

 

 هوی و هوس و زن بازی و عیش و نوش وغرق در عاصی و گناه و

 

خلاف و عشق و شراب بودی چطور شده به طرف خدا آمدی ؟ با

 

خدا آشتی کردی ؟ و چگونه از گناهانت بر گشتی ؟!

عتبه گفت: اگر یادت باشد من در اوایل جوانیم خیلی معصیت کار بودم و
 به خانم ها

 

خیلی علاقه داشتم و در این کار حریص بودم همانطور که می دانی بیش از هزاران در

 

 بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادی داشتم .

یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمی افتاد که جز چشمهایش

 

 چیزی پیدا نبود و حجاب کاملی داشت .

 

 شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشی برافروخته شد دنبالش رفتم که با او حرف

 

بزنم به من راه نمی داد و هر چه با او صحبت می کردم اعتنایی به من نمی کرد .

 

نزدیکش رفتم و گفتم : وای بر تو مرا نمی شناسی ؟!

 

من عتبه هستم که اکثر زنهای بصره عاشق و دلباخته من هستند...

 

 با تو حرف می زنم ، به من بی اعتنایی می کنی ؟

گفت از من چه می خواهی ؟ گفتم مرا مهمانی کن . گفت : ای مرد من که

 

 در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست داری و نسبت به من اظهارعلاقه می کنی ؟

 

گفتم : من همان دو چشمهای قشنگ و زیبای تو را دوست دارم که مرا فریب داده .

گفت : راست گفتی ، من از آنها غافل بودم اگر از من دست بر نمی داری

 

 بیا تا حاجت تو را برآورده کنم . سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید

 

من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد ، من هم داخل شدم وقتی که داخل منزلش شدم

 

 دیدم چیزی در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه نداری ؟

 

گفت : اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم . گفتم کجا ؟ گفت مگر

 

 قرآن نخوانده ای که خداوند می فرماید : این سرای دائمی و با عظمت

 

 را فقط به افرادی اختصاص می دهیم که در نظر ندارند در زمین

 

برتری جوئی و فساد نمایند وعاقبت نیک برای افراد نیک و پرهیزگار خواهد بود .

 

بله ما هرچه داشتیم برای آخرت جاوید فرستادیم دنیا باقی ماندنی نیست .

 

 اکنون ای مرد بیا و از این کار درگذر و حذر کن از اینکه بهشت همیشگی

 

 را به دنیای فانی بفروشی و حوران را به زنان .

 

گفتم : از این پرهیزگاری درگذرو حاجت مرا روا کن .

خیلی مرا نصیحت کرد دید فایده ای ندارد گفت : حال که از این کار نمی گذری

 

 آیا ناگزیرو ناچارم نیاز تو را برآورم ؟!

 

گفتم : آری .

دیدم رفت در اتاق و مرا به آن حال گذاشت . مشاهده کردم پیرزنی در آن

 

اتاق نشسته است . آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم .

 

 آب آوردند و او وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند . من

 

همینطور در فکر بودم که اینجا کجاست و اینها که هستند و چرا تا

 

حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار

 

 پنبه و طبقی برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد .

بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادی زد و گفت :

 

" انا لله و انا الیه راجعون و لا حول و لا قو? الا بالله العلی العظیم " .

من وحشت زده پریدم و دیدم آن دختر جفت چشمهایش را با کارد درآورده

 

 و روی پنبه و داخل طبق گذاشت . وقتی آن پیرزن آن طبق را به سوی من آورد

 

 دیدم چشمها با پیه آن هنوز در حرکت بود .

پیرزن که ناراحت شده و رنگ از صورتش پریده بود ، گفت : آنچه را که

 

عاشق بودی و دوست داشتی بگیر . خدا آنها را برایت مبارک نکند .

 

 تو ما را حیران کردی ، خدا تو را حیران کند . طبق را جلوی من گذاشت .

 

 من که وحشت کرده بودم نمی توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود

 

 این چه کاری بود که آن دختر انجام داد .

پیرزن با حالت گریه گفت : ما ده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم

 

 و بیرون نمی رفتیم و خرید این خانه را این دختر می کرد و برای ما چیزی می آورد

 

 ولی تو ما را سرگردان و افسرده کردی خوب شد؟!

 

این چشمهائی که تو به آنها علاقه مند شده بودی ، بگیر.

همین که سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتی بیهوش شدم . وقتی که به هوش

 

 آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم بر گذشته هایم تاسف خوردم . گفتم :

 

وای به حال من یک عمر دارم ، گناه می کنم هیچ ناراحت نبودم ولی این دختر

 

 با این کار خود مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم .

 

رفتار و کردار و کار آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد

 

که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمایم .

یا رب به در تو روســیاه آمده ام

 

بر درگه تو به اشک و آه آمده ام

 

اذنم بده راهم بده ای خـالق من
 

افکنده سر و غرق گناه آمده ام


[ یکشنبه 89/1/29 ] [ 12:54 صبح ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 125
کل بازدیدها: 1505429