سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

داستان رمال باشی را در

ادامه مطلب بخوانید:

 

 

در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند . یک روز زن به شوهرش گفت : " آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی حتی ده شاهی بدهی به من تا بچه هایم را به حمام ببرم "
مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن به هر جان کندنی بود ده شاهی جور کرد و داد به او .
زن اسباب حمام بچه هایش را برداشت و راه افتاد . به حمام که رسید دید حمام قرق است . از حمامی پرسید : " کی حمام را قرق کرده است ؟ "
حمامی گفت : " زن رمال باشی "
زن گفت تو را به خدا بگذار من هم برم لابه لای کنیز ها و دده ها بنشینم .
حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد . در این هنگام دید کنیز ها با سلام و صلوات زن بد ترکیب و نکره ای را آوردند . زن بیچاره تا چشمش افتاد به زن رمال باشی ، سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت : " خدایا به کرمت شکر . من دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بچه هایم را حمام کنم آن وقت باید برای این زن حمام را قرق کنند و او با این جاه وجلال و دم و دستگاه به حمام بیاید . "
شب وقتی شوهرش آمد خانه ، حکایت را تمام و کمال برای او تعریف کرد و مرد گفت : " مگر زده به سرت من که از رمالی چیزی سرم نمی شود "
زن گفت : " خودم کمکت می کنم الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی "
خلاصه ! هرچه مرد به زنش گفت که از عهده ی این کار بر نمی آید زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت : " یا تخته ی رمالی یا طلاق و بیزاری "
مرد هرچه فکر کرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد و باید حرفش را قبول کند . این بود که نرم شد و گفت : " ای زن ! پدرت خوب ! مادرت خوب ! مگر می شود به همین سادگی رمال شد . "
زن گفت : " آنقدر ها هم که تو فکر می کنی مشکل نیست . فردا صبح زود می روی بیل و کلنگ را می فروشی و پولش را می دهی یک تخته رمالی و دو سه تا کتاب کهنه ی کت و کلفت می خری و می روی می نشینی یک گوشه مشغول رمل انداختن می شوی . هرکه آمد گفت طالع من را ببین ، اول کمی طولش می دهی بعد می گویی طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنین می شوی و چنان می شوی . "
مرد گفت : " آمدیم مشکل یکی و دو تا را شانسی رفع و رجوع کردیم . آخرش چی ؟ بالاخره می افتیم تو دردسر . "
زن گفت : " آخر هر کاری را فقط خدا می داند . نترس ! خدا کریم است . "
صبح زود مرد بیل و کلنگش را برداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالی خرید و رفت نشست در مسجد شاه .   

 چندان طول نکشید که جلو دار پادشاه آمد سراغش و گفت : " جناب رمال باشی ، شتری که پولهای پادشاه بارش بوده گم شده ، رمل بنداز ببین کجا رفته . "
رمال تو دلش گفت : " خدایا ! چه کنم ؟ چه نکنم ؟ حالا چه خاکی بریزم به سرم ؟ دیدی این زن سبک سر چطور دستی دستی ما را انداخت تو هچل . "
بعد همین طور که مانده بود چه کند ، چه نکند ، مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول کرد رو تخته . خوب نگاهشان کرد . کمی رفت تو فکر و گفت : " جلو دار باشی ! صد دینار بده نخود و به هر طرف که خواست راه بیفت و بنا کن به دانه به دانه نخود ها را ریختن و رفتن . وقتی که نخود ها تمام شد ، سه مرتبه دور خودت بچرخ ، به هر طرف که قرار گرفتی از زمین چشم برندار و به این طرف آن طرف نگاه نکن . راست برو تا برسی به شتر گم شده . "
جلودار باشی یک شاهی گذاشت کف دست رمال و رفت و هرچه را که گفته بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسید به خرابه ای و دید شتر رفته آنجا گرفته خوابیده .
افسار شتر را گرفت و به قصر برد . حکالت گم شدن شتر و رمال را برای پادشاه تعریف کرد . بعد برگشت پیش رمال و ده اشرفی به او انعام داد .
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفی ؛ از خوشحالی دست و پایش را گم کرد . پیش از غروب بساطش را ورچید و توی بازار گشتی زد . هرچه لازم داشت خرید و با دست پر رفت خانه و گفت : " ای زن ! حق با تو بود و من تا حالا نمی دانستم رمالی جه دخل و مداخلی دارد . خدا پدرت را بیامدزد که من را از فعلگی و دنبال سه شاهی صنار دویدن راحت کردی . "
 بعد ، نشستند با هم به گپ زدن و گل گفتن و گل شنفتن .
فردای آن شب ، مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن کرد و همین که نشست ، چند تا غلام و فراش درباری آمدند به او گفتند : " پاشو راه بیفت که پادشاه تو را می خواهد . "
این را که شنید دلش افتاد به تپیدن و رنگ به صورتش نماند . با خودش گفت : " بر پدر زن بد لعنت ! دیدی آخر عاقبت ما را به کشتن داد . اگر پادشاه بو ببرد که من بیق بیقم و حتی سواد ندارم ، کارم زار است و گوش تا گوش سرم را می برد . "
خلاصه ! با ترس و لرز اسباب رمالیش را زد زیر بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد . در راه هزار جور فکر و خیال کرد و از ترس جان به سر شد ، تا رسید به حشضور پادشاه .
پادشاه نگاهی به قد و بالای او انداخت و پرسید : " تو شتر را پیدا کردی ، با بار پولی که بارش بود ؟ "
مرد جواب داد : " بله قربان "
پادشاه گفت : " از امروز تو رمال باشی دربار هستی و از ما جیره و مواجب می گیری . برو و کارت را شروع کن . "
آن شب ، وقتی مرد به خانه اش برگشت , گفت : " ای زن ! خانه ات خراب شود که آخر به کشتنم دادی . "
زن پرسید : " مگر چه شده ؟ "
جواب داد : " می خواستی چه بشود ؟ امروز از دربار آمدند من رابردند به حضور پادشاه ، رمال باشی دربارم کردند و از صبح تا شب هی خدا خدا کردم چیزی پیش نیاید که بفهمد از رمالی هیچی سرم نمی شود و دارم بزنند . "
زن گفت : " ای بابا ! بعد از آن همه بدبختی تازه خدا یادش افتاده به ما و خواسته نانی بندازه تو دامن ما ، آن وقت تو می خواهی به یک پخ جا خالی کنی ، این جور فکر ها را از سرت بیرون کن و بی خیال باش . آخرش هم یک طوری می شود . خدا کریم است . "
بگذریم ، زن آنقدر از این حرف ها خواند به گوش او که مرد دل و جراتی به هم زد و از آن به بعد مثل درباری های دیگر راست راست می رفت دربار و می آمد خانه .
مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد ، تا یک شب از قضای روزگار چهل دزد خزانه ی پادشاه را شبانه زدند و بردند . همین که صبح شد پادشاه رمال باشی را خواست و گفت :  زود دزد ها و هرچه را که از خزانه برده اند پیدا کن.
رمال باشی گفت : "حکم ، حکم پادشاه است . "
بعد آمد خانه به زنش گفت : " روزگارم سیاه شد . "
زن پرسید : "چی شده ؟ "
مرد جواب داد : " دیگر چه می خواستی بشود ؟ دیشب دزد ها خزانه ی پادشاه را خالی کرده اند و حالا پادشاه دزد ها و هرچه را که برده اند از من می خواهد . همین فردا مشتم وا می شود و سرم به باد می رود . "
زن گفت : " فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگیر تا ببینم بعد چه می شود . "
رمال باشی رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت : " این هم چهل روز مهلت بعدش چه خاکی بریزم به سر ؟ "
زن گفت : " تا چهل روز دیگر که مرده است کی زنده ؟ حالا پاشو برو بازار چهل تا کله خرما بگیر بیار و هر شب یکی از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله که اقلاً حساب روز ها دستمان باشد و بدانیم روز چهلم چه روزی است . "
رمال باشی گفت : " بد فکری نیست . " و رفت چهل تا کله خرما خرید و برگشت خانه .  حالا بشنوید از دزد ها !
وقتی دزد ها شنیدند پادشاه رمالی دارد که از زیر زمین و بالای آسمان خبر می دهد ، ترس ورشان داشت . نشستند با هم به گفت و گو که چه کنند تا از دست چنین رمالی جان سالم به در ببرند . آخر سر قرار گذاشتند هر شب یکی از آن ها برود رو پشت بام خانه ی رمال باشی سر و گوشی آب بدهد و  ببیند رمال باشی چه می کند و براشان چه نقشه ای می کشد .
شب اول ، یکی از دزد ها خودش را رساند به پشت بام رمال باشی و گوش تیز کرد ببیند رمال باشی چه می کند . در این موقع رمال باشی یکی از خرما ها را خورد . هسته اش را تلقی پرت کرد تو دله و بلند گفت : " این یکی از چهل تا "
دزد تا این را شنید از روی پشت بام پرید پایین رفت پیش رفقایش و گفت : "هرچه از این رمال باشی گفته اند کم گفته اند . "
گفتند : "چطور "    گفت : " تا رسیدم رو پشت بام خانه اش هنوز خوب جاگیر نشده بودم که بلند گفت این یکی از چهل تا . "
دزد ها خیلی پکر شدند و بیشتر ترس افتاد تو دلشان .
خلاصه ! از آن به بعد ، هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشی و رمال باشی شبی یک کله خرما خورد و هسته اش را انداخت تو دله و گفت این دو تا از چهل تا ، این سه تا از چهل تا ؛ و همین طور شمرد تا رسید به سی و نه .
شب سی و نهم دزد ها دور هم جمع شدند و گفتند : " یک شب بیشتر نمانده که رمال باشی ما را بگیرد و کت بسته تحویل دهد . اگر به زیر زمین یا توی دریا هم بریم فایده ندارد و دست از سرمان بر نمی دارد . خوب است تا کار از کار نگذشته خودمان بریم خدمتش و جای جواهرات خزانه را نشانش بدیم . این طوری شاید پارشاه از تقصیرمان بگذرد و از این مهلکه جان به در ببریم . "
فردای آن روز دزد ها یک شمشیر و یک قرآن برداشتند رفتند پیش رمال باشی و گفتند : " این شمشیر ، این هم قرآن . یا ما را با این بکش یا به این قرآن ببخش . جواهرات خزانه ی پادشاه هم دست نخورده زیر خاک است . "
رمال باشی دزدها را کمی نصیحت کرد . بعد جای جواهرات را یاد گرفت و به آنها گفت : " الان می روم پیش پادشاه ببینم چه کار می توانم براتان بکنم . " و بلند شد دوان دوان رفت خدمت پادشاه ، جای جواهرات را به او گفت و برای دزدها طلب شفاعت کرد .
پادشاه که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ، گفت : " رمال باشی راستش را بگو چرا برای دزدها طلب شفاعت می کنی ؟ "
رمال باشی گفت : " قربانت گردم ! وقتی دزدها خبردار شدند پیدا کردن آن ها و جواهرات را گذاشته ای به عهده ی من از خیر هرچه برده بودند گذشتند و فرار کردند به مغرب زمین و حالا اگر بخواهی آن ها را برگردانی ، دو برابر خزانه باید خرج قشون کنی . آخرش هم معلوم نیست به نتیجه برسی یا نه . "
پادشاه حرف رمال باشی را قبول کرد و عده ای را با شتر و قاطر فرستاد ، جواهرات خزانه را تمام و کمال آوردند تحویل خزانه دار دادند و باز به رمال باشی خلعت داد و پول زیادی به او بخشید .
وقتی رمال باشی برگشت به خانه به زنش گفت  : " امروز پادشاه آنقدر پول بخشید به من که برای هفت پشتمان بس است . حالا بیا فکری بکن که از این مخمصه خلاص بشوم . چون می ترسم آخر گیر بیفتم و جانم را بگذارم رو این کار . "
زن فکری کرد و گفت : " این را دیگر راست می گویی . وقتش رسیده خودت را بزنی به دیوانگی تا دست از سرت بردارند . "
مرد گفت : " چطور این کار را بکنم ؟ "
زن گفت : " فردا صبح ، وقتی شاه رفت حمام هر طور شده خودت را برسان به او ، دست و پایش را بگیر مثل دیوانه ها از خزینه بندازش بیرون ولخت مادرزاد بنا کن به بشکن زدن و قر و قمبیل آمد . آن وقت دوست و دشمن می گویند رمال باشی پاک خل و چل شده ؛ پادشاه هم دست از سرت بر می دارد . "
مرد گفت : " بد نگفتی  " و صبح فردا ، همانطور که زنش گفته بود ، بعد از اینکه پادشاه رفت حمام ، دوان دوان خودش را رساند به آنجا . نگهبان ها را کنار زد و به زود رفت چنگ انداخت موهای پادشاه را گفت و از خزینه کشیدش بیرون ، که یک مرتبه صدایی بلند شد وسقف خزینه رمید .
پادشاه وقتی دید رمال باشی از مرگ حتمی نجاتش داده ، مال بی حساب و کتابی به او بخشید و همه کاره ی دربارش کرد.
رمال باشی برگشت خانه و ماجرای آن روز را بزای زنش تعریف کرد . زن گفت : " یک کار دیگر هم می توانی بکنی . "              مرد گفت : " چه کاری ؟ "
زن گفت : "یک وقت که همه ی اعیان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند ، خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بکش پایین . بعد از این کار ، همه می گویند عقل از سرت پریده و دیوانه شده ای . پادشاه هم می گوید رمال دیوانه نمی خواهم و از دربار بیرونت می کند . آن وقت با خیال راحت می رویم گوشه ی دنجی می نشینیم و خوش و خرم زندگی می کنیم . "
رمال باشی حرف زنش را قبول کرد و منتظر فرصت ماند . تا یک روز همه ی اعیان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و د ست به سینه جلوی تختش صف بستند . رمال باشی دید فرصت از این بهتر دست نمی دهد و از میان جمعیت پرید رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پایین ، که در همین موقغ عقربی قد یک گنجشک از زیر تشکی که پادشاه روش نشسته بود ، آمد بیرون . "
همه به رمال باشی آفرین گفتند و از آن به بعد دیگر کسی نبود که به اندازه ی رمال باشی پیش پادشاه عزیز باشد .
رمال باشی مطلب را با زنش در میان گذاشت و آخر سر گفت : " امروز هم که این جور شد و حالا بیشتر از عاقبت کار می ترسم . "
زن ، شوهرش را دلداری داد و گفت : " حالا که خدا می خواهد روز به روز کار و بارت بالا بگیرد و اجر و قربتت پیش پادشاه بیشتر شود ، چدا ما نخواهیم ؟ "
رمال باشی گفت : " درست می گویی ، باید راضی باشیم به رضای خدا . "
 از آن به بعد ، رمال باشی صبح به صبح می رفت دربار و شب به شب برمی گشت خانه و با زنش به خوبی و خوشی وندگی می کرد . تا روزی از روزها همراه پادشاه رفته بود شکار ، پادشاه ملخی را در مشتش گرفت و به او گفت : " بگو ببینم ! چی تو مشت من است ؟ "
رمال باشی رویش را کرد به طرف آسمان و در دل گفت : " خدایا خودت می دانی که من می خواستم از این کار دست بکشم و تو نگذاشتی . حالا هم راضی ام به رضای تو . " بعد آهسته گفت : " یک بار جستی ملخک ! دوبار جستی ملخک ! آخر کف دستی ملخک ! "
پادشاه گفت : " رمال باشی ! داری با خودت چه می گویی ؟ بلند تر بگو . "
رمال باشی با ترس و لرز بلند گفت : " عرض کردم ؛ یک بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ، آخر کف دستی ملخک ! "
پادشاه گفت : " آفرین بر تو "  و دستش را وا کرد و ملخ پرید به هوا  . . .


[ پنج شنبه 88/11/15 ] [ 3:28 عصر ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 245
کل بازدیدها: 1506473